
دیدههای جناب حکیم
درباره مشاهدات ابوالقاسم فردوسی وسط یکی از شلوغترین و قدیمیترین میدانهای شهر

سحر جعفریانعصر- روزنامه نگار
هم بسی رنج برد در آن 30سال که از دیو، زال، رستم، پشنگ و گیو تا رخش، سیمرغ، سودابه و سهراب را شاهنامه کرد و هم خیلی روز و روزگار دیده در این 54سال که بیکجی، میان میدان همیشه به نام فردوسی ایستاده و هنوز هم ایستادهاست؛ درست مثل روز نخست یعنی مهر 1350؛ پا برجا و خیره رو بهسوی شمالغربی، وسط ترافیک خودرو و انبوه دود و بوق، لابهلای ساختمانهای کوتاه و بلند، بین رهگذران شتابان و دلارفروشان پرچانه و عتیقهشناسان بساطی. حالا حکیم ابوالقاسم فردوسی، حکیمتر شده و از سیاست، سلطنت و انقلاب، از اقتصاد و التهاب و حبابهای ارز و دلار، از اجتماع و زن سرخپوش و پیرمرد شربتیفروش و شهرسازی بسیار میداند که اگر مجال حماسهسرایی دوباره پیدا کند، یقین شاهنامهای دیگر خواهد سرود. به بهانه روز پاسداشت زبان پارسی و بزرگداشت شاعر توس که جهانی است، راهی میدان فردوسی میشویم تا ساعتی، ببینیم و بشنویم چیزهایی را که تندیسش میبیند و میشنود.
زنسرخپوش و متروی تیزتر از رخش
«به نام خداوند جان و خرد/ کز او، یکی، فردوسی برآید»؛ شاعری که دهقان بود و اسطوره به پارسی سرود و احتمالا، خراج حکومتی و شاید هم کمی تنگدستی و اندکی مشکلات ریز و نیز اتفاقات عجیب و غریب، فراز و فرودهایی بوده که طی عمر، نفسزنان از آنها پایین و بالا رفته و گفته: «هست مگر دگر چیز/ که نادیده مانده به زیر». فراز و فرودهایی که با نقل عشق بیژن و منیژه یا قیام کاوه و رزم رستم، نوشداروی بموقعشان شده و حالا اما پیداست با این روزگار افزون که گذرانده در فکر نوشدارویی دیگر است؛ بهویژه از آن وقت که عشق زنسرخپوش را دید و از پچپچهای رهگذران دانست عشقی عمیقتر از عشق زال و رودابه هم هست؛ مثل یاقوت که با لباسهای یکدست قرمز 30سال، پیوسته به امید وصال و دیدار، کناری از میدان قدم میزد یا آن وقت (1387) که 4گوشه میدان، ورودی و خروجیهای ایستگاه مترو سربرآوردند و فردوسی اندیشید از رخش، تیزپاتر هم هست. از اینهاست که صورت تندیس شاعر توس همیشه حال و حالت تفکر دارد.
فردوسی و علاءالدوله و صدیقی
با این همه علم که فردوسی داشت و این همه خیال که میبست، اما نمیدانست قرنها بعد، ابوالحسن صدیقی، اسکنه، سوهان و چکش دست میگیرد تا زوایای سخت سنگهای مرمر کارارا به تندیسی از او تراش و صیقل دهد. این را حتی محمدرحیمخان علاءالدوله، نسقچیباشی و حاکم تهران ناصری که با دوراندیشی، بنچاق زمینهای بایر و بیسکه شمال حصار صفوی را به نام خود زده بود نیز نمیدانست و گمان نمیبرد روزی، وسط همان زمینها که بالاخره، اقبال و ترقی یافته بودند، تندیس خوشتراش فردوسی شیرینسخن را جا خواهند داد.
وقتی زال، دلارفروشی یاد میگیرد
حالا دیگر زال هم که همان کودک مرمری نشسته به پای تندیس فردوسی است، پس این سالهای رفته، حسابی به چم و خم کار دلالان ارز و بساطگستران آنتیکفروش آن دور و اطراف و تابلوهای اعلام نرخ ارز و سکه واقف شده و اگر زبان سخن داشت به جای همزبانی با سیمرغی که او را بر بالای کوه البرز پروراند، میگفت: «نخر تو این دلار و این ارز/ که باشد بازار در التهاب و نیست این زر» یا شاید هم به آنها که میخواهند سوار موتورهای مسافربر و تاکسی شوند، میگفت: «حواست باشد به نرخ کرایه/ گران میگویند صاحبان ابوطیاره». از آلودگی، دود و گوگرد در هوا بپیچد یا از فراوانی باران، آسمان پر از اکسیژن شود، روز باشد یا شب، گرم باشد یا سرد، فردوسی چشم دوخته به ضلع شمالغربی میدان و رو بهسوی خیابان همنامش که صرافیها تنگ هم دوطرفش کرکره بالا دادهاند. همان ضلع و زاویه که ساختمانی بلندتر از باقی ساختمانهای قدیمی و جدید، بالا رفته... همان که قرار بوده «برج شاهنامه» نام بگیرد.
خودکشی توتها و خواب قیلوله آدمها
صدای غالب به گوش زال و فردوسی علاوه بر بوق، گاز و ترمز نقلیهها، «دلار...دلار دارم...یورو دارم...خرید و فروش با هم...»، «سکهاش اصله خانمجان... ضرب پهلوی دومه... خوب نیگا کن بعد نظر بده...»، «موتور...آقا موتور میخوای... سریع و فیالفور در محل...»، «تاکسی...تاکسی...سر ویلا 2نفر...» و «برو جلوتر...کافه نادری جلوتره...» است؛ صداهایی که با بوی ساندویچهای خانگی از تخممرغ آبپز تا کالباس گاریچرخیهای غذافروش، در هم میشود. فردوسی همچنان متفکر به جهت شمالغربی میدان چشم دوخته و بیآنکه برای توت و شاتوتهایی که به زیر تخته سنگ تندیسش خودکشی کردهاند، شعری داشته باشد یا نگاهی به آنها که روی چمنهای میدان چرت میزنند و خواب قیلوله میکنند، میاندازد. خودروها یکی پس از دیگری و اتوبوسهای تازهنفس برقی پشت به پشت هم گرد میدان و تندیس فردوسی که چند سالی است ثبت اثر ملی شده، میچرخند.