
فرمانده بدون مرز
چند برش از زندگی سردار محمدهادیحاجرحیمی که سال گذشته در کنسولگری ایران در سوریه به شهادت رسید

الناز عباسیان- روزنامهنگار
فروردینماه سال گذشته در حمله موشکی رژیم صهیونیستی به ساختمان کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در سوریه، سرداران مدافع حرم سرتیپ محمدرضا زاهدی و سرتیپ محمدهادی حاجرحیمی و 5نفر از افسران همراه آنان به شهادت رسیدند. شهید حاجرحیمی از فرماندهان دوران 8سال جنگ تحمیلی بود که در لشکر ۱۰ سیدالشهدای تهران رشادتهای زیادی از خود نشان داد. او از سال 1359 در کسوت مربی و از پادگان امام حسین(ع) کار خود را آغاز کرد و رفتهرفته مسیر تعالی و تحول را طی کرد تا اینکه به فرماندهی یکی از مهمترین ردههای نیروی قدس سپاه یعنی یگان نیروهای مخصوص امام علی(ع) رسید و مبدأ تحولات بسیاری در این یگان و در پرورش رزمندگان جبهه مقاومت شد. در سالروز آسمانی شدن این فرمانده سراغ خانواده او رفتیم تا بیشتر با ویژگیهای اخلاقی این مرد مبارز آشنا شویم.
از ازدواج با او پشیمان نشدم
در سالهای جنگ حاجی اغلب جبهه بود و بعد از جنگ هم در ماموریتهای برونمرزی و داخلی حضور داشت. به همینخاطر سختیهای زیادی کشیدم و از دوریاش گریه میکردم. گاهی حتی با مادر همسرم - که همین چند روز پیش در نخستین سالگرد آسمانیشدن حاجی به رحمت خدا رفت- گریه میکردیم. اما هیچ وقت لب به گلایه باز نکردم و از ازدواج با او پشیمان نشدم. البته محمدهادی هم وقتی میآمد خانه آنقدر محبت میکرد و خوشاخلاق بود که جبران نبودنهایش میشد. سادهزیست بود و کمتر برای خودش خرید میکرد. در عوض برای خانواده و اطرافیان کم نمیگذاشت. کارگشا بود و اهل وساطت. عمر و جوانیاش را فدای این نظام و اسلام کرده بود. از خواب، استراحت و سلامتیاش گذشت، بهخاطر جانبازی، هم معدهدرد داشت و هم دائم گوشش صدا میداد. این اواخر سردردهای شدیدی هم داشت چون ترکش جامانده از جنگ، بهسمت جای حساس سرش حرکت کرده بود و دارو مصرف میکرد اما عاشقانه دنبال کمک به مردم غزه بود.
روزهای تلخ و شیرین غربت
حاجی دائم در رفتوآمد به سوریه و لبنان بود. تقریبا 3سال هم من و بچهها بهخاطر او به لبنان رفتیم. البته او در سوریه کار میکرد. هر روز صبح زود میرفت و شب برمیگشت. ما هم در یک کشور غریب، تنها میماندیم. دخترم فاطمه 8-7ساله و پسرم محسن 13- 12ساله بود. چون زبان عربی بلد نبودیم زندگی کردن در آنجا سخت بود. مخصوصا اگر بچهها مریض میشدند. در لبنان برق زیاد قطع میشد و گاز هم با کپسول تامین میشد. یادم هست کپسول گاز را از پلهها تا طبقه نهم میبردیم. خلاصه با تمام سختیها، از اینکه همه کنار حاجی و در جبهه مقاومت بودیم حس خوبی داشتیم و آن سالها از بهترین روزهای زندگیام بود. دوست نداشتیم با گلایه کردن و غر زدن پشت حاجی را خالی کنم.
نسبت به مردم غزه احساس شرم میکرد
از بیدفاعی مردم فلسطین رنج میبرد و بعد از طوفان الاقصی، احوالاتش تغییر کرده بود. نمیتوانست نسبت به شرایط مردم غزه بیتفاوت باشد. با اصرار ما غذا میخورد و میگفت: «چطور راحت باشم و غذا بخورم وقتی میبینم مردم غزه زیر آتش بمباران و در آن سرما آواره و داغدار شدهاند.» تا اینکه ما هم داغدار شدیم. با اینکه با خانواده شهدا زیاد رفتوآمد داشتم اما هیچوقت فکر نمیکردم خودم همسر شهید شوم. بعد از شهادتش، تنها چیزی که از او برگشت لباسهای تکهتکه شده و خونین، انگشتر بینگین و ساعتش بود. این انگشتر را حاج قاسم به او هدیه داده بود. ساعت را هم محسن برای تولدش گرفته بود. به پسرم محسن وصیت کردم وقت خاکسپاری خودم، این لباس حاجی را داخل مزارم بگذارند. بیشک نجاتبخش خواهد بود.
عملیات وعده صادق تسلایی برای دل ما بود
عملیات وعده صادق تسلایی برای دل ما بود. محمدهادی خیلی دوست داشت اسرائیل را سر جای خود بنشاند؛ مخصوصا بعد از شهادت مظلومانه سردار سلیمانی. همیشه میگفت: «باید به این اقدام آنها جواب کوبنده میدادیم. نمیدانم چرا به اسرائیل حمله نمیکنیم؟» با عملیات وعده صادق خوشحال شدم که همسرم به خواسته قلبیاش رسید. از اینکه دل رهبر شاد شد ما هم شادیم، هر چه ایشان امر کند روی چشم ماست. خوشحالم که به خونخواهی حاجی و این شهدا به سمت سرزمین اشغالی موشک پرتاب شد. گاهی با خودم میگویم حاجی در بهترین زمان ممکن شهید شد، چون شهادت سیدحسن نصرالله، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار و بزرگان جبهه مقاومت را ندید. اگر میدید، با توجه به فشار روحی و مشکلات جسمیای که از روزهای جنگ در جانش به یادگار مانده بود دق میکرد.
زهره سبزآبادی، همسر شهید
پیشنهاد طلافروشی را رد کرد
برادرم تازه وارد سپاه شده بود که برای او به خواستگاری رفتیم. خانوادهای بسیار متمول در همسایگی منزل مادربزرگم در خیابان شریعتی زندگی میکردند. این خانواده مالک یکی از بزرگترین جواهرفروشیهای تهران بودند و حتی امروز نیز نامشان شناختهشده است. از نظر مالی، زندگی بسیار مرفهی داشتند. در روز خواستگاری، از برادرم خیلی خوششان آمد. تنها شرطشان این بود که او از سپاه خارج شود و وعده دادند که خودشان برایش یک مغازه طلافروشی راهاندازی میکنند. اما محمدهادی با قاطعیت گفت: «اگر قرار باشد به این راحتی بهخاطر مال دنیا از عقیدهام بگذرم، دیگر نامم انسان نیست.» برادرم بسیار ناجوانمردانه شهید شد. او در میدان نبرد نبود، بلکه در کنسولگری ایران که بخشی از خاک کشورمان محسوب میشود، به شهادت رسید.
زهرا حاجرحیمی، خواهر شهید
پدر میگفت ما پشت میزی نیستیم
از دوران کودکی، پدر همواره در عملیاتها و مأموریتها حضور داشت و ما به نوعی به این وضعیت عادت کرده بودیم. در سالهای اخیر، تقریباً هر دو هفته یکبار به سوریه رفتوآمد داشت و حالا یک سال است که ما یک رفیق عزیز، دوست مهربان و پناهی بینظیر را از دست دادهایم. از عاقبتبخیری او خوشحالیم، اما دلتنگیهای من و خواهرم برای از دست دادن چنین پناهی همچنان ادامه دارد. شاید برخی تصور کنند که چون پدر نظامی بود، روحیهای خشن و رسمی داشت اما حقیقت این است که او به تمام معنا در موضوعات مختلف اخلاقی، رفتاری، اعتقادی، اقتصادی و... یک معلم متعهد و دلسوز بود. این ویژگیهای اخلاقی او مورد تأیید همه اطرافیان و همکارانش بود. پدر همیشه میگفت: «در جوانی به یک پیر قولی دادم، تا آخر عمر پای آن ایستادم و در این مسیر هر چه توان داشتم گذاشتم. اگر در کارم اشکالی دیدید، بگویید.» او از ما میخواست برایش آرزوی شهادت کنیم، اما دلمان نمیآمد. پدر میگفت: «۴۰ سال در بیابان نبودهام که آخر در تصادف ماشین یا مرگ معمولی از دنیا بروم. دعا کنید در وقت مناسب با عزت و جلال شهید شوم.»
محسن حاجرحیمی، پسر شهید