گوهر 200کرونی
درباره اینگمار برگمان که در آخر ژوئیه شطرنج زندگی را باخت
مسعود میر/روزنامهنگار
برای مردی که در آستانه 40سالگی «مهرهفتم» را ساخته، بازخوانی روزهای کودکی با پدری که اسقف بود و روزگارش در کلیسا میگذشت و مادری که دغدغه اصلیاش پرستاری از بیماران بود به نوعی حدیث نفس شباهت دارد. مهر هفتم از سیاهی مرگ میآید و طاعون و تنه میزند به سپیدی امید سرداری که میخواهد در سرزمین مادری، زندگی را جستوجو کند. نشانههای این فیلم آنقدر مسحورکننده از آب درآمد که برگمان سوئدی شد یکی از فیلمسازان نشاندار سینمای دنیا. تا پیش از آن، کم فیلم نساخته بود اما سؤالات مهرهفتم درباره وجود خدا و امکان ابلیس چنان این فیلم را محبوب روشنفکران کرد که هنوز هم در فهرستهای رنگ به رنگ فیلمهای برگزیده تاریخ سینما جایی هم برای کوبیدن مهرهفتم بر سیاهه برگزیدهها درنظر گرفته میشود.
رقص مرگ در کورهراههای کوهستانی و سایههای ویرانی و جادو البته برای فیلمساز میانسال بیشباهت به خاطره روزهای سرد و تنهای کودکی نبود. او در کلیسا هزارانبار مرگ را به چشم دیدهبود و بیمهری و تندخویی پدر را بر جانش حس کرده بود و وقتی فیلم میساخت از این شکلات تلخ زندگی کودکی، حتما تکهای را در فیلمش میگنجاند.
برگمان حتی وقتی فیلمساز بسیار مشهور و درجه یکی شده بود هم باز با انبوهی جایزه و نشان، از کلیسا و خشم و کودکی سرشار از مرارت دست برنداشت. نمونه متاخر این چاشنی تلخ در فیلمهای او به فانی و الکساندر سنجاق میشود. فیلمی سراسر رنگ و باب میل مخاطب نه فقط خاص که باز هم برگمان 62ساله را مانند الکساندر نوجوان مسخ میکند برای شیطنت و لجبازی و البته انتقام. او شاید شبیه همان «اشمایل» محبوس در اتاقک بود که بسیار میدانست و بسیار قدرتمند بود، بهخاطر الکساندر کلیسا را به آتش کشید و انتقام همه زمستانهای محبوس در اتاقکهای کلیسا را از اسقف گرفت.
الکساندر درست شبیه به اینگمار برگمان است؛ برگمانی که بیش از هرکس شبیه سردار غمگین مهرهفتم است. او بهدنبال رهایی بود و میخواست دست از سختیهای دنیا بکشد اما جور دیگری هم نمیتوانست زندگی کند. حالا یک دهه از مرگ کارگردان سوئدی گذشته و چند سالی هم هست که عکسش روی اسکناسهای وطنش چاپ میشود. کارگردانی بیهیاهو اما پرکار که خودش در تعریفش گفته بود: «بچه که بودم از فقدان کامل واژهها رنج میبردم. پدرم کشیش بود و پرورشی سخت و جدی داشتم و در نتیجه در جهان خصوصی رویاهایم زندگی میکردم.»