قربانی کردن درخت برای تندیس گچی
مهدیا گلمحمدی/ روزنامه نگار
اوایل مرداد بود اما درختها انگار به استقبال پاییز رفته باشند، سنگفرش خیابان را زیر برگهای خشک و هزاررنگ خود دفن کرده بودند. کتاب «هنر مدرن» اثر نوربرت لینتن را از قفسه کتابخانهای که سالها بود لختی دیوار اتاقم را میپوشاند برداشتم و از خانه بیرون زدم. وسطهای یک کوچهباغ از پیرمردی نشانی بلواری را پرسیدم که قرار بود آنجا تندیسی گچی از زنی میوهفروش را نصب کنند. فردای آن روز باید برای ستون هنرهای تجسمی روزنامه یادداشتی با موضوع آن تندیسگچی مینوشتم. عصای چوبی پیرمرد انگار هزارسال رفیق گرمابه و گلستانش باشد بیهیچ صدایی باز هم زمین خورد تا او زمین نخورد. پیرمرد کف دستهایش را روی دسته عصایچوبی تکیه داد، شانههایش را بالا انداخت و با چشمهایی که همه مژههایش سفید شده بود نگاهی به کتابم کرد و گفت: « نرو پسرجان این مسیر بنبست است.» یک چرتکه ساده انداختم دیدم انتهای کوچه باز است، بیتوجه به حرفهای پیرمرد راهم را ادامه دادم. پسرکی روی تابی آویخته از یک درخت چنار، پاندولوار روی ساعت شادیاش تمام حجم زمین را زیر پاهایش عقب و جلو میکرد و به آن میخندید. به بلوار رسیدم. کارگرها با ارهبرقی درختی را میبریدند که سایهاش هنوز روی سر تندیس گچی بود. بالای سرش رسیدم. هاشورهایش را شمردم. درست به شمار سن و سال خودم بود. فردای آن روز در تحریریه روزنامه از مردمانی نوشتم که درختها را قطع میکنند تا قلممو و بوم چوبی بسازند، تا بعد تصویری از جنگل را روی آن نقاشی کنند. درختها را قربانی میکنند تا کاغذ بسازند و روی آن اندرمعایب قطع درختان بنویسند. از آنها که مینوشتم پوزخندی گوشه لبم بود که به قول روشنفکرنماها من که paperless (تایپ رایانهای و نوشتن بدون استفاده از کاغذ) هستم. یادداشتم چاپ شد اما روزنامههایی که کاغذشان کنار دکه روزنامهفروشی خیس خورده بود، پوزخند گوشه لبم را به زهرخندی تلخ بدل کرد. به خانه که رسیدم یکی از مژههایم سفید شده بود.