• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 26 دی 1403
کد مطلب : 246227
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Q1YO0
+
-

سنگک پای عقد

کوچه‌گرد
سنگک پای عقد

لیلا باقری

تنها باری بود که اهل محل او را پشت تنور و پارو‌به‌دست می‌دیدند. کریم‌خشتی شب قبل جعبه شیرینی به‌دست آمد و قسمش داد: «من همین یه عزیز گرامی رو دارم... ارواح خاک شاطر مدآقا خودت بپز و بینیویس که سوات‌دار محلی. مدیونی اگه خودت هم نیایی...»
«رضا شاطر مدآقا» مبارک‌بادی گفت و سر بلند نکرد.
آن وقت‌ها هرکسی لقبی داشت که از شغل پدر می‌آمد یا یک چیز تابلو توی ظاهر یا کارهای طرف، ولی هرچه ‌بود، خوب چفت می‌شد با آن آدم... معلوم هم نبود کی نخستین‌بار این لقب را می‌دهد اما یک جورهایی از خرد‌جمعی بچه‌های خیاوون یا همان اسمال‌بزاز می‌آمد. حتی وقتی سال1304 سجل اجباری شد، باز کسی با فامیلی صدا نمی‌شد. اگر می‌گفتی «رضا محمدی» کسی نمی‌شناخت:
رضا ممدی نداریم! چه شلکیه؟ آهااا... خو بابا بوگو رضا شاطر مدآقا، مگه میشه کسی بلندبالای خیاوونو با اون یال و کوپال هزارماشالله نشناسه...
شاطر مدآقا اما تنها لقب او نبود. وقتی کم‌کم موقع چاشت و قبل پخت نوبت ظهر، کله‌اش ‌رفت توی کتاب و روزنامه، بهش «رضا چِل» هم گفتند.
فری لق‌لقو: چِل و وِلی دیگه بابا... هر روز خدا چَمبَله زدی تو خودت داری دروغ و دونگ می‌خونی!
رضا شاطر مدآقا اما به شوخی همه‌ حرفی را رد می‌کرد:
می‌خونم تا چشم تو هشت‌تا... فری لق‌لقو. زندگی که فقط همین خندق بلا و لَف‌لَف خوردن نیست، لِفت و لعابی هم داره!
فری لق‌لقو: نیس حالا تو پاچال سنگکی چنجه به نیش می‌کشیم.... هی چونه بپیچ، ناخون تکی، ناخون جنگلی، نون پنج‌سیری... سگ‌دوی یه سیر لقمه یتیمی...
رضا شاطر مدآقا: هی کفر بگو تا دسِت شاقولوس بیگیره... آبگوشت ته تنور لقمه یتیمیه شَغال!
فری لق‌لقو: الحق که چِلی...
رضا شاطر مدآقا: تو این زمونه هرکی هرکاری کنه که بقیه نکنن، خُله... به آقامم اون آخریا می‌گفتن شاطرمدآقا دیوونه. والا ما که بچه بودیم و نفهمیدیم چرا می‌گفتن. فقط آتیش به آتیش سیگار می‌کشید و همیشه این جعبه برنجی کهنه‌‌هه که زدم سینه دیفال دکون، جیب بغلش بود و به همه سیگار تعارف می‌زد... تنها باری که دس به یخه شدم و همه رو چکی کردم، سرونه همین بود. آقام از کوچه دردار که پیچید، یه مشت بچه زر‌زرو افتادن دنبالش قیل و قال «شاطر مدآقا سیگار... شاطر مدآقا سیگار...» عین چَلتوپ پرتشون کردم سینه دیفال.
رضا از نوجوانی همه‌کاره دکان نانوایی شد؛ خودش را البته کسی پشت تنور نمی‌دید. اغلب کنار دخل بود و بی‌قِر و پُز سرش توی کتاب و هیچ عین خیالش نبود در روز چندتا دختر چَگورپَگوری‌ تر و تمیز به هوای او می‌آمدند تا خشخاشی دو‌آتشه بگیرند و هیچ سر بلند نمی‌کرد. این بود که کسی نفهمید کجا دختر را دیده بود، کی خواسته بود، چطور از کف داده بود که آن روز آنطور رفت پای تنور... از قبل سفارش خمیر ممبری یا همان نان بزرگ را داده بود؛ چهارمین خمیر روز که موعد پختش بعد از ظهر بود. سروقت هم آمد تا برود پشت تنور.
فقط آتیش‌انداز می‌مونه که تنور رو گرم نیگه داره. بقیه بیرون.
کتش را درمی‌آورد و با همان پیراهن سفید و کراوات قرمز مهمانی، تند و تند بیست چانه بزرگ می‌برد و می‌پیچد؛ هرکدام نیم‌من. قبل از اینکه پارو دست بگیرد برای دقیقه‌ای خیره می‌ماند به ‌شن‌های کف تنور. بعد نفس می‌گیرد و خمیرها را یکی‌یکی روی پارو پهن می‌کند و داخل تنور می‌برد و هنوز سفت‌نشده، بیرون می‌آورد و می‌اندازد کناری... تا پانزدهمی... که بالاخره راضی می‌شود.
ابرام تو هم بیرون!
رضا شاطرمدآقا شروع می‌کند به زمزمه: گلیم بخت کسی که بافتند سیاه/ به آب زمزم کوثر سفید نتوان کرد...
باید چشم‌های سرخش پنهان بماند. باید نان را نیم‌پز بدون اینکه حتی یک چین به آن بیفتد، در بزرگ‌ترین قد و قواره‌ای که تا به آن روز در خیاوون پخته شده از تنور بیرون بکشد و روی سفره بیندازد. نیم‌پز و همچنان سفید تا بشود روی آن بنویسی.
خشخاش رنگ‌شده و شیره انگور و شاخه‌ درخت انار را که دو برابر قلم‌ نی تراشیده، می‌چیند روی میز. چند نفس عمیق می‌کشد تا دستش پرقوت بماند برای لفت و لعاب این زندگی که همیشه ازش دم می‌زد. سر قلم را در آب و شیره مخلوط توی کاسه می‌زند و حاشیه نان را نقشی از هفت و هشت ‌می‌زند.... با خشخاش یکی پایه را سرخ و یکی را سبز می‌کند.... باز نفس می‌گیرد، قلم را در شیره می‌زند و وسط سنگک‌پای عقد دختر می‌نویسد: «چو شیر و چون شکر بادا همیشه/ ابد، امروز، فردا... این عروسی»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید