همشهری از دورهمیهای خانوادگی در پارکها گزارش می دهد
شبنشینی درپارکهایشهر
صادق خسروی علیا
خبرنگار
زیر نور کمرمق بوستانهای پایتخت خبری از اوج گرفتن سکه و تلاطمهای ارز و تورم نیست. اگر هم هست در حاشیه است. متن شبهای داغ تابستانی تهران برای بسیاری از خانوادهها با الفبای زندگی آغاز میشود و با شادی و دورهمیهای ساده در بوستانها، پارکهای جنگلی، فضای سبزها و هر جایی که به اندازه پهن کردن یک زیرانداز فضا داشته باشد، معنا پیدا میکند. خانوادههایی که در پارکها، گرم و صمیمانه شبنشینی میکنند، ضرباهنگ زندگی را در یک واژه میدانند؛ «با هم بودن». معتقدند در این فضاها معمای زندگی سادهتر حل میشود و دردسرهای روزمره آدمها در کنج تاریک ذهن گوشهنشین میشوند. آنها فقط آمدهاند که ساعاتی آسودهخاطر شوند از هر چیزی که فضای ذهن را اشغال میکند. در میانشان از همه قشر و طبقهای دیده میشود. اما یک خصوصیت مشترک دارند: «همه دور هم شادند».
پلان اول؛ بوستان ولایت
کودکی هوا شده.میان زمین و آسمان ملق جانانهای میزند. هنگام سقوط از بالا به جمع نگاه میکند.چشمان مادرش گرد شده و با 4 انگشت جلوی دهانش را گرفته. ترس حسابی به جان مادر میریزد. اما به خیر میگذرد. پسربچه 2 یا 3ساله تا پایین آمد عموی جوان شکارش کرد.کوچولوکه حالا مطمئن شده جایش امن است و عمو زیر بغلش را محکم چسبیده، غشغش میخندد. وقتی کودک داشت در هوا پرواز میکرد پدر او از گرد راه رسید. تا چشمش به بچه روی هوا افتاد کلمن و پتو را رها کرد. تالاپ.کلمن و تکههای یخ روی زمین غلت میزنند.مرد توجه نمیکند.در چند قدمی خشکش زده. ایستاده تا ببیند دستانی که کودک را به هوا پرتاب کرده میتواند مهارش کند یا نه. خیالش که راحت میشود پا به پای جمع میزند زیر خنده. خودش را تند به جمع میرساند: «اینجوری کارمون نمیشه.» پدر جوان بعد از این جمله اشاره شیطنتآمیزی به مردان فامیل میکند. بعد زنها هم وارد بازی میشوند.کودک را یکدفعه از بغل عمو میقاپند، میدان را خالی میکنند، حلقه میزنند و به تماشا میایستند.
عمو شستش خبردار شده اما دیگر درچنگ فامیل است. چند ثانیه بعدجوان دیلاق باریکاندام توسط مردان فامیل کلهپا میشود. پاهای بلند و لاغرش مثل شاخک سوسک در هوا قیچی میزند: «جان من. نه. داداش، آقاسهراب، امیر، حمیدخان. باشه. قول میدم دیگه آریا رو هوا نکنم.آقا هر چی شما بگین. معذرت.جبران میکنم و...» مردان فامیل حواسشان هست زیر ذرهبین همه گردشگران پارک هستند. میآیند وسط معرکه جایی که همه خوب بتوانند ببینند.عموی جوان روی دستان مردان فامیل در هواست و شیلنگ تخته میاندازد ویکسره وعدههای عجیب و بامزه میدهد تا رهایش کنند؛ «بستنی میخرم برا همه، ظرفای امشب با من، اصلن همهتون شام دعوت من و...» از وعده وعیدهای عموی خاطی، مردها سکندری میخورند و قاه قاه میخندند. اطرفیان را هم به خنده وامیدارد.
آن گوشه بوستان پیرمردی قامت راست کرده تا اطراف را بهتر ببیند. وسط قالیچهای ایستاده که زیر درخت کاج بلندی پهن است. باقی بستگان که از پیرمرد جوانترند با یک چرخش 90درجهای به گردنشان، مخاطب بچهها هستند که حالا سرخوش مشغول توپبازیاند. مادرها قربانصدقه بچهها میروند و پدران سرشان گرم تعریف است.پیرمرد هنوز روی زانوهای کمتوانش ایستاده. لبخند سپیدِ شیرین و مهربانی به چهرهاش نشسته.
همه محو ماجراجویی در اطرافشان هستند و دختر پیرمرد محو شادی پدر.اینجا خاصیت عجیبی دارد. شاید بهخاطر اینکه دیواری در کار نیست، باشد.آدمها در یکقدمی هم بیآنکه نام و نشانی از یکدیگر داشته باشند درکنار هم سادهزیستی میکنند. زیر سقف این آسمان همه مجازند نمایشهای شوخطبعی یا هیجانانگیز بقیه را به تماشا بنشینند. معمای پیرمردی که ایستاده عجیب است. عمومراد 81 سالش است. یک ربع تا 20دقیقه روی زانوهای آرتروزی ایستاد تا منظره را از دست ندهد. دخترش هم به همینخاطر محو پدر بود: «خیلی وقت بود لبخند به چهرهاش نمیآمد. پدرم از آن آدمهای جدی است.سخت شاد میشود. وقتی آن جوانهای شوخطبع را با لبخند دنبال میکرد، تعجب کردم. ما خیلی کم یا بهتر بگویم اصلا به پارک و بوستانهای شهری نمیرویم.
اتفاقی به پیشنهاد و اصرار خالهام آمدیم. حالا نظرم عوض شده چون که قبل از این فکر میکردم شاد کردن آدمهایی مثل پدر باید خیلی سخت باشد و شادی باوجود اینهمه مشکل سخت پیدا میشود و برای بهدست آوردن مقطعی آن باید کلی برنامهریزی و سرمایهگذاری کرد، مثلا من و خانوادهام فکر میکنیم یک سفر چند روزه و راه دور میتواند حال آدم را خوب کند. این جور مسافرت کمتر پیش میآید. اما حالا میبینم، اینطور نیست. آدمها خیلی ساده میخندند و شاد میشوند. باید در مسیر شادی قرار گرفت در محیطهای زنده و باصفا. مثل طبیعت اینجا و آدمهایی که آمدهاند به هر بهانهای لبخند بزنند و خوشحالی کنند.»
کمی آن طرفتر جمع دیگری شکل گرفته است. آقامیلاد امشب مسئول کباب است، بالای منقل ایستاده و با آستین صورت خیسش را پاک میکند. دمای هوا چند قدم پایینتر از 40درجه نشسته، نه به اندازه روز اما هوا گرم است. در این هوا پای حرارت منقل نشستن واقعا ازخودگذشتگی و یا به تعبیر آقا میلاد «عشق» میخواهد. او میگوید: «از خانه که بیرون بزنی خودبهخود حالت خوب میشود. نمیدانم شاید بودن در جمع آدمهایی که برای تفریحهای کوچک و خوشگذرانیهای دورهمی تلاش میکنند حال آدم را خوب میکند. من هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم که به خانواده و فامیل خوش بگذرد. پای منقل ایستادن کار کوچکی است که از دستم برمیآید.نوش جانشان.»
پلان دوم؛ دریاچه
میان هفته است. ساعت 9شب. دریاچه خلیجفارس از دور میدرخشد. این حوالی نیمکت خالی پیدا نمیشود. روی سنگفرش اطراف دریاچه ترافیک شده، دوچرخهسوارها و پیادهها دریاچه را محاصره کردهاند. سطح دریاچه را قایقهای پدالی پوشانده، خانوادهها در صف ایستادهاندکه قایقی از راه برسد و به دل دریاچه بزنند. بزرگ و کوچک ندارد همه مشتاقانه دلشان غنج میرود برای قایق سواری. هیاهوی خانواده کوچکی از بقیه بیشتر است. مادر سعی دارد بچهها را از آب دریاچه دور کند. 2کوچولوی قد و نیمقدشان آتش میسوزانند و با ولع به پشمکهای پیچخورده دور چوب گاز میزنند. از خیابان بهار شیراز آمدهاند؛ تقریبا مرکز پایتخت. پدر خانواده در مورد اینکه چرا وسط هفته را برای آمدن به دریاچه انتخاب کردهاند، با لبخند معناداری اینطور پاسخ میدهد: «سر برج است. تازه حقوق گرفتهام. سر بجنبانیم دخل مان خالی میشود. برای ما بهترین زمان همین حالاست. معطل کنیم چیزی برای تفریح و پیکنیک نمیماند.»
پلان سوم؛ جنگل غرب پایتخت
آن سوی دریاچه سرزمین درختان سوزنی است. جنگل کاجهای چیتگر، هزارتوی هیجان انگیزی است که شاید همه پایتخت نشینان آن را کشف نکردهاند. اینجا نسبت به بوستانهای دیگر شهر فضای بیشتری دارد. آخر هفتهها جای سوزن انداختن هم نیست. اما امشب هوا دودی نیست. بوی جوجه کباب به مشام میرسد، کمی هم دود سفید زیر نور تیربرقها به چشم میخورد. آخر هفتهها دود سفید حتی کف اتوبانهای اطراف را هم میپوشاند. به هر حال امشب همه مسلح آمدهاند. دوچرخههایی که پشت صندوق عقب ماشینها نصب شده وگل کوچیکهایی که روی باربند است نشان میدهد مسافران این جنگل، آمار و اطلاعاتشان دقیق است از اوضاع. اغلب میدانند بوستان چیتگر این موقعها به شلوغی روزهای تعطیل نیست. به همینخاطر لوازم بازی و تفریح در فضای باز را به همراه دارند.
درضلع غربی بوستان، خط مارپیچی از آدمها به صف وارد سیاهی جنگل میشوند.خانواده پرجمعیتی که مانند مورچهها هر کسی وسیله را بر دوش دارد و به دل جنگل زده. چند نفر جلویی پراکنده شدهاند، هر کدامشان پتویی زیر بغل زدهاند و اصرار دارند بقیه افراد در نقطهای که آنها زیر نظر گرفتهاند، اتراق کنند.معمولا اینگونه خصایص در مردان فامیل که چند پیراهن بیشتر پاره کردهاند دیده میشود.توافق انجام نشده و خط مارپیچ تبدیل به تودهای از آدمهای وسیله به دوش و حیران میشود. سرانجام حرف یکیشان به کرسی مینشیند و اسباب و وسیلهها از دوش بقیه پایین میآید. نیازی به آتش و دود راه انداختن نیست، شام این خانواده پرجمعیت در قابلمهها آماده است. ساعت نزدیک 10شب است سفرهای میاندازند که 40و چند نفر دور آن مینشینند. سفره عجیب رنگارنگ است.
در هر قابلمه کوچکی غذای خاصی طبخ شده. از کوکوسبزی گرفته تا قرمهسبزی، خوراک مرغ حتی املت و سالاد ماکارونی. هر کس هر چه داشته با خود آورده. آقا مسعود که عضوی از این خانواده بزرگ است میگوید: «عمو، دایی، خالهها، خواهرها، برادرها و پدربزرگم همگی در تهرانسر ساکن هستیم. در یک محله. وعده کردیم یک شب در میان هر کس شامش را بردارد و بیاید اینجا دور هم باشیم. ایدهاش را عمو و پدرم دادند. همان دو نفری که سر کجا نشستن اختلاف داشتند(خنده). همیشه اینطورند. اما کلکلهایشان بامزه است و همه اعضای فامیل میدانند که این اختلافهای کوچک ذرهای از علاقه آنها نسبت به هم کم نمیکند.»
بهبود، برادر مسعود راننده تاکسی است. مسعود دانشجوست. باقی فامیل یا مکانیک هستند یا صافکار.پدربزرگ که در خانه پسر ارشدش یعنی پدر مسعود زندگی میکند، میگوید:« از خدا هیچ نمیخواهم به جز سلامتی بچهها و نوه هایم و از همه مهمتر سازش و صلح و صفا میان آنها. همین دورهم بودنها و معاشرتها و دوستیها در زندگی ارزش دارد. خیلی از آدمها تلاش میکنند تا در آسایش زندگی کنند، اما آسایش همینجاست، در کنار خانواده.»
آقا بهبود میگوید: «ریخت و پاش نمیکنیم. همان غذایی که در خانه قرار است بخوریم را میآوریم اینجا. هم آب و هوایی تازه میکنیم و هم اینکه 2 تا 3 ساعت وقت داریم باهم معاشرت کنیم و در کنار هم باشیم. اگر قرار بود سخت بگیریم و به فکر سفره رنگین تری باشیم مطمئنا بهخاطر شرایط اقتصادی نمیتوانستیم این جمع را خیلی از شبها دور هم جمع کنیم. گفتیم هرکس هر چه در خانه قرار است بخورد را با خود بیاورد. خوبی در جمع بودن این است که آدم امیدش به زندگی بیشتر میشود. رزق و روزیاش هم بیشتر میشود، چون با انگیزهتر کار میکند.»