• سه شنبه 18 دی 1403
  • الثُّلاثَاء 7 رجب 1446
  • 2025 Jan 07
سه شنبه 4 دی 1403
کد مطلب : 244140
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/76E1r
+
-

علیرضا نبی،كارآفرين اجتماعی نمونه تأکید می‌کند که رسالتش خوب کردن حال مردم است

استخدام به‌شرط سوءپیشینه

گزارش
استخدام به‌شرط سوءپیشینه

فاطمه عسگری‌نیا- روزنامه‌نگار

کارخانه‌ای که او دارد نه جنس مصالحش با کارخانه‌های دیگر فرق دارد نه محصولات زیتونی که تولید می‌کند فرمول‌های عجیب و غریب دارند. اما یک کارخانه عجیب و غریب است آن هم به‌خاطر کارگرانی که در آن مشغول کارند؛ کارگرانی که نه به‌خاطر ویژگی‌های خاص مهارتی، بلکه به‌ دلیل حجم پرونده‌های قضایی‌شان در اینجا استخدام شده‌اند چرا که شرط استخدام در این کارخانه داشتن سوءپیشینه است. دکتر علیرضا‌نبی، کارآفرین نمونه اجتماعی پرسنل مجموعه‌های کاری خود را از بین محکومان زندانی و زنان آسیب‌دیده اجتماع انتخاب می‌کند. به قول خودش هرچه زندانی محکومیتش سنگین‌تر و جرمش بیشتر باشد شانس استخدامش در کارخانه‌های تولید زیتون او بیشتر است.

مادرم قهرمان زندگی‌ام
9 شهریور 1347در یک خانواده پرجمعیت و در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام مظفریه متولد می‌شود. پدرش قفل‌ساز ساده‌ای بود که به امید زندگی بهتر به مشهد رفت اما این مهاجرت آغاز زندگی سخت او و خانواده‌اش شد: «زندگی ما طوری بود که همه تلاش می‌کردیم فقط برای بقا و زنده ماندن. زمان قدیم نوزادان زیادی می‌مردند و شناسنامه بچه مرده نصیب بچه بعدی می‌شد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم و شناسنامه برادر بزرگ‌ترم که یک‌ساله و به نام علیرضا نبی بود نصیب من شد.»  خاطرات دوران کودکی‌اش تلخ است و گاه با بغض و اشک تعریف‌شان می‌کند اما در بندبند این خاطرات، مادرش قهرمان زندگی اوست.

ترک تحصیل به‌خاطر فقر
با اینکه همیشه شاگرد ممتاز مدرسه بود کلاس چهارم مجبور به ترک تحصیل شد: «کلاس چهارم مجبور به ترک تحصیل شدم نه به‌خاطر درس ضعیف، به‌خاطر فقر. یادم می‌آید مؤسسه خیریه‌ای 2 جفت کفش گالش پلاستیکی به مادرم هدیه داده بود. اگر شماره پای ما مثلا 27بود این كفش‌ها سایز 42بودند. یک جفت از كفش‌ها بند نداشت. من و برادرم این كفش‌ها را می‌پوشیدیم. قرار شد یک‌هفته من بند كفش‌ها را ببندم و یک هفته هم بند شیرینی ببندم. زمستان وقتی برف می‌آمد مادرم اول پاهای ما را داخل یک نایلون می‌گذاشت بعد كفش‌ها را می‌پوشیدیم. یک روز دیر به مدرسه رسیدم. ناظم مدرسه به محض رسیدن اول با خط‌کشی که داشت از خجالتم در آمد بعد که علت را پرسید و من قصه كفش‌ها را گفتم مرا بالای پله برد. جلوی صف به بچه‌ها گفت، بچه‌ها نبی خیلی فقیره کسی یک جفت بند کفش داره به این بدبخت بده؟ این حرف غرور مرا له کرد و تصمیم گرفتم دیگر مدرسه نروم. با اصرار خانم معلم کلاس چهارم را تمام کردم آن‌هم با معدل 20 اما دیگر مدرسه نرفتم. بعداز مدرسه رفتم سرکار؛ البته این تصمیم خانواده‌ام را خوشحال کرد چون می‌توانستم برای خانواده خرجی بیاورم. نخستین کارگاهم را هم در همان 13سالگی زدم؛ کارگاه چاپ پارچه. قبل از راه‌اندازی این کارگاه مدتی در یک کارگاه پارچه کار می‌کردم و 3-2 سالی همانجا می‌خوابیدم.»

120 کارگر مشغول ادامه تحصیل
در کارخانه علیرضا نبی هم آدم با تجربه قتل کار می‌کند، هم معتاد بهبودیافته، هم یک زن آبرومند سرپرست خانوار که به دلیل شرایط سخت از همسرش جدا شده، هم سارق و هم کسانی که قبلا به آنها می‌گفتند اراذل و اوباش. نبی رمز این موفقیت را دانایی می‌داند:«من دانایی این افراد را نشانه گرفتم. کسی که در کارخانه من کار می‌کند باید کتابخوان شود و هر کتابی را بخواند 10‌برابر قیمت پشت جلد کتاب پاداش می‌گیرد. هر کدام از این افراد سالانه بالغ بر 300کتاب می‌خوانند. هر کس ادامه تحصیل بدهد از قسمت کارگری به قسمت مدیریت ارتقا می‌یابد. بالغ بر 120 نفر از بچه‌های من در حال ادامه تحصیل هستند و تمام هزینه‌های تحصیل را خودمان پرداخت می‌کنیم.»

از دانشجوی فیک تا مدرک دکترا
تمام 8سال جنگ را در جبهه حضور داشت اما بعد از برگشت از جبهه فصل جدید زندگی‌اش آغاز شد: «بعد از جنگ برگشتم سراغ کار و بارم، البته از آنجا که عاشق درس به‌خصوص تاریخ و ادبیات بودم هر روز لباس تر و تمیز می‌پوشیدم. کیف دستم می‌گرفتم و می‌رفتم دانشگاه فردوسی. ادای دانشجوها را در می‌آوردم. آن زمان من هنوز چهارم دبستان سواد داشتم. آنقدر هم جدی بودم که وقتی مادرم می‌پرسید کجایی؟ می‌گفتم دانشگاهم و بنده خدا فکر می‌کرد آنجا بنایی یا نقاشی می‌کنم. در یکی از کلاس‌های مستمع آزاد ادبیات با همسرم که اتفاقا او هم همراه خواهرش به‌عنوان مستمع آزاد می‌آمد، آشنا و عاشقش شدم. خانواده همسرم بعد از اینکه به سختی با ازدواج ما موافقت کردند از من خواستند فقط ادامه تحصیل بدهم و من بدون اینکه بدانم چه می‌گویم قول دادم تا دکتری ادامه بدهم. روزها سرکار می‌رفتم و شب‌ها مدرسه شبانه درس می‌خواندم. آنقدر ادامه دادم تا بالاخره دکتری را از مالزی گرفتم.»

کارتن‌خوابی که منجی شد
نبی حتی در کودکی سابقه کارتن‌خوابی دارد. می‌گوید: «پدرم بداخلاق بود. از ترس پدرم پناهگاهی با کارتن‌ها در یک خرابه برای خودم ساخته بودم. یک‌روز که پول روزنامه‌فروشی را گم کردم و نتوانستم برای خانه نان بخرم از ترس پدرم فرارکردم رفتم به این خانه کارتنی. آن شب آنجا تصمیم گرفتم روزی که بزرگ شدم کاری کنم که اجازه ندهم بچه‌ها زیر دست چنین پدرهایی کتک بخورند و جایی برای زندگی آرام داشته باشند. برای همه تلویزیون بخرم چون خودمان تلویزیون نداشتیم. امروز در کارخانه من زنان سرپرست خانواری کار می‌کنند که اکثرا بدسرپرست بوده‌اند و از همسرانشان جدا شده‌اند. برای تمام این زنان بنیاد نبی خانه و برای تمام بچه‌ها تلویزیون و یخچال و یک زندگی امن فراهم کرده‌ایم. اکنون بالغ بر 1057‌فرزند دارم که در کارگاه‌های من مشغول کارند. بخش زیادی از این افراد دارای سوءپیشینه هستند؛ کسانی که بعد از آزادي از زندان زندگی دوباره‌ای را شروع کرده‌اند. خیلی از این بچه‌ها با هم ازدواج کرده‌اند. 60 نوه هم دارم که نام 30 نفر از آنها را والدین‌شان به یاد من علیرضا گذاشته‌اند.»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید