مرگ ناخواسته با شکستن قفل سکوت
شبی دزدی فرصتی طلبید و به طلب حصول مقصود از خانه بیرون رفت و چون صیادی به هر طرف میتاخت. در این هنگام گذر او بر کارگاه دیبابافی افتاد که جامه لطیف و زیبا میبافت و بسیار دقت میکرد و نقشهایی بدیع و صورتهایی دلفریب در آن پدید آورده و نزدیک بود آن جامه را تمام کند و از کار فروگیرد (از دستگاه پارچهبافی پایین بیاورد).
دزد با خود گفت: «موجود را از دست نباید داد و یافته را رها نباید کرد. صواب آن است که ساعتی آن جا مُقام کنم. چندان که آن مرد آن جامه را از کار فروگیرد و بخسبد، سپس من جامه را از وی ببرم.»
پس به حیلتی که توانست در اندرون کارگاه او آمد و مخفی بنشست.
مرد دیباباف هر تار که در او پیوستی گفتی: «ای زبان! به تو استعاذت میکنم (پناه میطلبم) و از تو استعانت میطلبم که دست از من بداری و سر مرا در تن نگاه داری» و همه شب با زبان در این مناجات بود. چندان که دیبا را تمام کرد و از کارگاه فروگرفت و آن را نیکو درپیچید و طلایع صبح سر از جانب شرق برآورده بود و عالم ظلمانی نورانی گشته، دزد از خانه برون آمد و بر سر کوی منتظر بنشست.
چندان که آن مرد از عادت معهود بپرداخت (همین که کارهای روزانه خود را تمام کرد) و جامه برداشت و عزم خانه کرد، دزد در عقب او میرفت تا معلوم کند که تیغ زبان او چه گوهر ظاهر کند. چون به درگاه پادشاه هند رفت و پادشاه به بارگاه آمد و بنشست؛ استاد دیباباف پیش تخت رفت و جامه عرض کرد. جامه را از طی باز کردند و لطف آن نسیج بدیدند. حیران شدند و بر تناسب آن صورت غریب و تقارب آن نقوش بدیع، تحسینها کردند.
پادشاه هند از او سؤال کرد: این جامه بهغایت نیکو پرداختهای. اکنون بگوی که این جامه به چه کار شاید و بر کجا نیکو آید؟
آن مرد گفت: «بفرمای تا این جامه در خانه بنهند تا روزی که تو را وفات رسد، این جامه بر صندوق تو اندازند!»
پادشاه هند از این سخن برنجید. بگفت تا آن جامه را بسوزانند و آن مرد را به سیاستگاه برند و زبان او از قفا بکشند. مرد دزد آن را مشاهده میکرد. چون حکم را بشنید، بخندید. پادشاه را نظر بر خنده او افتاد. او را بخواند و از سبب خنده او پرسید.
مرد گفت: «اگر مرا به گناه ناکرده عقوبت نفرمایی و به مجرد قصد و عزم بر ارتکاب خیانت مؤاخذت نکنی، صورت حال این مرد تقریر کنم.»
پادشاه او را ایمن گردانید. مرد دزد حال استعانت او از زبان زیانکار خویش خدمت پادشاه بازگفت. پادشاه چون این سخن شنید گفت: «بیچاره تقصیر نکرده است؛ اما شفاعت او به نزدیک زبان مقبول نیفتاده است.»
پس رقم عفو بر جریده جریمه او کشید (گناه او را بخشید) و او را بفرمود تا قفل سکوت بر دهن نهد؛ چه (زیرا) کسی که بر زبان خود اعتماد ندارد، او را هیچ پیرایه (زینت) بهتر از خاموشی نیست!
منبع: کتاب «جوامع الحکایات» سدیدالدین محمد عوفی