• شنبه 1 دی 1403
  • السَّبْت 19 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 21
پنج شنبه 8 آذر 1403
کد مطلب : 241775
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/X6Nyg
+
-

کلاس خوشنویسی

سیدسروش طباطبایی‌پور

معلم‌ها سر کلاس خیلی حرف می‌زنند و روزنامه‌نگارهادر روزنامه قلم و حالا ترکیبش، همین می‌شود که می‌خوانید. اینها برگی از یادداشت‌های روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامه‌نگار خط‌خطی.

امتحان‌های میان‌نیمسال بچه‌ها تمام‌ شده بود و سر کلاس در حال تحلیل آزمون‌ها بودیم. برخی از بچه‌ها، مغرور از نمره‌های خوبشان، پرفیس و افاده‌ بودند و گروهی هم مغموم از کاشته‌های زرد و پلاسیده و بی‌رنگ و رویشان. یاد کلاس خوشنویسی دوره نوجوانی‌ام افتادم، آن روزهایی که استاد خوشنویس سرمشقی می‌داد و یک هفته تمام فرصت داشتم با عین و شین و قاف کلنجار بروم و با عشق «ادب آداب دارد» را تحریر کنم. به بچه‌ها گفتم خوب به یاد دارم وقتی در خانه و از سر صبر تمرین خوشنویسی می‌کردم، چنان روی کشیده‌های سین و شین سوار می‌شدم و لای قوس لام و میم می‌چرخیدم که یکهو به‌ خودم می‌آمدم و می‌دیدم که از تمرین‌های حساب و هندسه جا مانده‌ام. و هر روز آن‌قدر تمرین می‌کردم که روز برپایی کلاس خیال می‌کردم استاد امیرخانی شده‌ام و تا استاد مشقم را می‌بیند، برایم کف و جیغ و هورا می‌کشد و مرا روی سر خود، آنجا که صاف و ساده بود، جا می‌دهد و از فردا من مشق بچه‌ها را خط می‌زنم و برایشان سرمشق می‌نویسم.
اما وقتی فردا می‌شد و شاهکارم را با تبختر نشان استاد می‌دادم، او پوزخندی می‌زد و آن‌قدر مشقم را خط‌خطی می‌کرد ، به کج و راستی‌های الف‌هایم گیر می‌داد و آنها را چپ و راست می‌کرد که از حال می‌رفتم و تلو‌خوران و ناامید راهی خانه می‌شدم. اما از همان شب، وقتی دوباره خانه می‌رسیدم و قلم‌به‌دست می‌شدم، دوباره خاء و واو و راء و شین را چنان می‌نوشتم که بار دیگر خورشید قلبم می‌تابید و دوباره مرا تا روز برپایی کلاس، استاد امیرخانی می‌کرد. به بچه‌ها گفتم که خلاصه تا برایتان اُفتی درنگیرد، خیزی هم پیش نمی‌آید و تا زمین نخورید، هوایی هم برای نفس‌ کشیدن پیدا نخواهید کرد.
در میانه کلاس، حواسم به بچه‌ها هم بود و البته چون حرف حساب می‌زدم، بچه‌ها همه وجودشان گوش شده بود و با تمرکز به پند و نصیحت‌های من گوش فرامی‌دادند. سعیدخان پندآموز دستش را بلند کرد تا حرفی بزند. خوشحال شدم که بچه‌ها هم می‌خواهند در بحث مشارکت کنند و از تجربه‌های ریز و درشتشان از شکست‌ها و پیروزی‌ها بگویند. با اشتیاق و لبخند از او خواهش کردم سخن بگوید. از جایش بلند شد و گفت: آقا... راستی، هشتم آذر، سالروز آن گل قشنگ خداداد به استرالیا هم هست...
دیگر صدای پندآموز را نمی‌شنیدم. او حتما حرف‌های قشنگ دیگری درباره پاس علی دایی و حرکت بدن خداداد و شادی مردم بعد از صعود تیم ملی می‌زد، اما با آن آب یخی که پندآموز روی سرم ریخت، حتی نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید