درست همین حالا !!
برای محمد یادگارکه به جای دشنام دادن به تاریکی شمعی روشن کرده است
درست همان مـوقـعـی که سیاستمدارها سـر راحــت به بـالـیـنـی نهادهاند و خواب تکذیبهای بعدیشان را میبینند. درست همان وقتی که حسابگرها در شیش و بش حرکت بعدیاند، مگر با کدامین لطایفالحیل نانی از سفرههای مردم بکنند. درست همان ثانیهای که برخی کارمندان سازمانها و ادارهها، «بفرموده» مشغول میلهکشیهای آماری روی کاغذند و بیلانسازی میکنند. درست در همان آنی که من و شما با دو تا فحش آبدار، خیلی عذاب وجدانهایمان را کش نمیدهیم. همان وقتی که لحاف را بیشتر روی سرمان میکشیم و به این فکر میکنیم که «اصلا به من چه؟» همان لحظهای که در برابر محکمه وجدانمان، بر سرش فریاد میکشیم: «اصلا من چهکارهام؟ چه کاری میتوانم بکنم؟ مگر من چه قدرتی دارم؟...» * * * درست در همین لحظات و ثانیهها، جوانی یکلاقبا در انتهای شمالشرقی کشور، درست روی نقطه صفر مرزی، جایی که بسیاری از ما حتی تصور وجودش را نکردهایم، در شهری کوچک و دورافتاده «از خویش برون آمده و کاری کرده» نه غر زده، نه زیر لحاف فحش داده، نه با خودش گفته: «همه بردند، چرا ما نبریم؟!» این جوان یکلاقبای عشق کشتی، دست گذاشته به زانوی خودش و گفته: یاعلی! چه آن روزها که سرباز معلمی بود در روستایی مرزنشین، چه این روزها که در سرخس، منتهی علیه مرز شمال شرقی ایران صبح و شب دنبال باز کردن گرهیست. در روستا به کمک همین فضای مجازی (که ما زیر لحاف آن، فوقفوقش فحش آبدار میدهیم) برای «بچههایش» لوازمالتحریر و لباس و خوراک و... تهیه میکرد. هر چه میکرد را در گوشه صفحات اینستاگرام برای مردمی که برایش هدیه میفرستادند گزارش میکرد و میکند. امروز هم در شهر دورهافتاده و هر کجا صدای «هل من ناصر ینصرنی» میشنود، گوشهای شکستهاش تیزتر میکند. این پسر به جای اینکه صبح و شب به تاریکی فحش بدهد، شمعی کوچک را روشن کرده است. همین حالا دارد با پولی که از مردم جمع میکند، خانه میسازد؛ البته نه برای خودش که اتفاقاً تازهداماد است. محمد یادگار با خون دل، با گزارش روزبهروز و لحظه به لحظه دارد خانهای برای کودکان بیسرپرست سرخسی میسازد. با محمد زندگی کردهام. پا به پایش و شانهبهشانهاش راه افتادهام دنبال زمین. افتادهام دنبال مجوزها. رفتهام برای خرید تیرآهن. کنارش، کنار تیرآهنها خوابیدهام بلکه دزد حاصل این خون دلها را نبرد. همراهش با بچههایی که روزی قرار است خانهشان ساخته شود، خندیدهام و گریستهام. ترسیدهام. ناامید شدهام. امیدوار شدهام. دویدهام. زمین خوردهام و دوباره ایستادهام. همه را با همین پنجره کوچک کردهام. اگر چه پنجره من برای همراهی با محمد یادگاری کوچک است اما وسعت پنجره دل او خیلی بزرگ است؛ خیلی.... مدتها بود که میخواستم برای جوان گوششکسته یکلاقبای سرخسی بنویسم و نشده بود. همتش را نداشتم، برعکس او. همین حالا هم بگویم که امثال من در برابر این بچه، خیلی کوچکیم. مردان سیاست کوچکند. کارمندان بیلانپرکن کوچکند. نهادهای بودجهخوار کوچکند. مثلا حاجیها و مثلاً دکترها کوچکند. اصلاً ما، تمام اهالی جزیرههای سرگردانی کوچکیم. بیایید خجالت نکشیم و سبیل تا سبیل سرمان را فرود بیاوریم در برابر این جوان مرزنشین.