• چهار شنبه 30 آبان 1403
  • الأرْبِعَاء 18 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 20
دو شنبه 21 آبان 1403
کد مطلب : 240130
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/WnM6X
+
-

خاطرات مبارزات انقلاب به روایت محمدرضا باهنر

رابط انقلابیون تهران و کرمان بودم

محمدرضا باهنر ازجمله افرادی است که در سال‌های منتهی به سرنگونی رژیم پهلوی، پای ثابت تظاهرات و رخدادهای پیش از پیروزی انقلاب بوده از این‌رو خاطرات بسیاری از شکل‌گیری انقلاب در ذهن دارد که مرور آنها خالی از لطف نیست

رابط انقلابیون تهران و کرمان بودم

اولین دستگیری در بازار تهران
مهرماه سال ۱۳۵۰ در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شدم و چون آن زمان خوابگاه برای دانشجویان نبود، در منزل برادر بزرگم، محمدجواد(شهید باهنر) ساکن شدم. در ترم اول با دانشجویان انقلابی دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه تهران، پلی‌تکنیک و... آشنا شدم و نخستین قرار تظاهرات
ضد رژیم را دهه آخر اسفندماه و در بازار تهران گذاشتیم، چون شب‌عید هیچ‌جای تهران به شلوغی بازار نبود. روز موعود از هر دانشگاه ۱۰، ۱۲ نفر آمدند. وسط بازار یک دعوای ساختگی راه انداختیم و شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» را سر دادیم. تأکید می‌کنم که آن زمان یعنی ۷ سال مانده به پیروزی انقلاب اسلامی، شعار «مرگ بر شاه» خیلی جسورانه و متهورانه و هنوز عادی نشده بود. یادم است که بازاری‌ها از ترس شلوغ‌شدن و آتش‌سوزی، مغازه‌ها را بستند. حدود ۱۰ دقیقه شعار دادیم تا نیروهای شهربانی و ساواک رسیدند و ما را محاصره کردند. آنهایی که زیر و بم دالان‌های بازار را می‌شناختند، موفق شدند فرار کنند اما من که تازه از شهرستان آمده بودم و جایی را بلد نبودم، دستگیر شدم.

حمام در رودخانه دربندسر
وقتی ساواک نتوانست از من اعتراف بگیرد به زندان اوین منتقل شدم. 3‌ماه در اوین بودم. آنجا با الفبای مورس با سلول بغلی ارتباط می‌گرفتیم و از حال هم باخبر می‌شدیم. یادم است، اوایل که تازه‌کار بودم، یک ساعت طول می‌کشید تا اسمم را با ضربات مورس بگویم یا اسم زندانی سلول مجاور را متوجه شوم. وقتی آزاد شدم، به خانه برادرم محمدجواد رفتم، اما خانه نبودند. متوجه شدم چند روزی به روستای دربندسر رفته‌اند. من هم ماشین گرفتم و رفتم دربندسر. چون چند‌ماه بود که رنگ حمام را ندیده بودم، سر و وضعم خیلی نامرتب و کثیف بود. در روستا یک رودخانه پرآب دیدم. من که مدت‌ها بود نه آب دیده بودم و نه آفتاب، از هول نمی‌دانستم چه کار می‌کنم. رفتم داخل رودخانه و حسابی خودم را شستم و تمیز کردم. بعد هم یک دل سیر زیر آفتاب داغ تابستان دراز کشیدم. زیر آفتاب سوختم و مثل مار که پوست می‌اندازد یک‌لایه پوستم جدا شد و تا چند وقت پماد سوختگی روی پوستم می‌زدم.

فرمانده پادگان را سر کار گذاشتم
بعد از اینکه درسم تمام شد به سربازی رفتم. دوره آموزشی را در شیراز گذراندم و دوره خدمت را در کرمان. یادم است در پادگان یک میدان بود که به هم ریخته بود و اوضاع درستی نداشت. تیمسار آزادی که فرمانده پادگان بود گفت تو که مهندسی خواندی بیا این میدان را ساماندهی کن. نمی‌خواستم کاری برای آنها انجام دهم. آن 18ماهی که آنجا بودم دائم با این میدان ور می‌رفتم و می‌گفتم خوب نشد. دوباره خراب می‌کردم و می‌ساختم. همه فرماندهان پادگان را سر کار گذاشتم، آخرش هم آن میدان درست نشد. بعد از پیروزی انقلاب تیمسار آزادی محاکمه و تبرئه شد. یک سال روز 22بهمن به دیدارم آمد و پیروزی انقلاب را تبریک گفت. من هم که مدت‌ها ندیده بودمش با هم نشستیم و خوش و بش کردیم و خاطراتمان را مرور کردیم.

ارتباط با انقلابیون
سال 55وقتی درسم تمام شد، برای تدریس به دانشسرای عالی کرمان دعوت شدم. از شنبه تا پنجشنبه ظهر تدریس داشتم و عصر پنجشنبه بلیت اتوبوس می‌گرفتم تا به تهران بیایم. صبح جمعه که به تهران می‌رسیدم تا غروب در چند محفل و جلسه انقلابی ازجمله جلسات مرحوم مهندس بازرگان و عزت‌الله سحابی شرکت می‌کردم و غروب جمعه با یک بغل نوار کاست و اعلامیه سوار اتوبوس می‌شدم تا به کرمان برگردم و نوارها و اعلامیه‌ها را در کرمان پخش کنم. یک سال و نیم کارم همین بود؛ هر هفته به تهران می‌آمدم و برمی‌گشتم تا اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد.

آیت‌الله خامنه‌ای من را تا میدان انقلاب رساندند
یکی از روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب که خانه برادرم بودم، ‌گفتند برای صبحانه یک جلسه محرمانه دارند. قرار شد من هم از مهمانهایشان پذیرایی کنم. آن روز چند نفر آمدند که بعضی‌هایشان را می‌شناختم؛ ازجمله آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله بهشتی، مرحوم آیت‌الله رفسنجانی، قطب‌زاده و بنی‌صدر. صبحانه خوردند و بعد از جلسه می‌خواستند بروند. من هم باید جایی می‌رفتم و دیرم شده بود. برادرم گفت: «با یکی از این آقایون برو.» آیت‌الله خامنه‌ای زحمت کشیدند و مرا تا محدوده میدان انقلاب رساندند. بعدها متوجه شدم که آن افراد اعضای شورای انقلاب بودند و آن روز جلسه شورای انقلاب در خانه برادرم دایر بود.

روز ورود امام‌ره تهران نبودم
اواخر دی سال ۱۳۵۷، وقتی آمدن امام(ره) به تهران حتمی شد، به تهران آمدم و به‌عنوان عضو کمیته استقبال از امام(ره)، چند روزی آموزش دیدم. قرار بود امام(ره) پنجم بهمن‌ماه بیاید، اما بختیار، فرودگاه مهرآباد را بست. به‌دلیل نگرانی از خطر درگیری و برای حفاظت از جان امام(ره) پروازشان لغو شد. روحانیون در دانشگاه تهران تحصن کردند. بختیار عقب‌نشینی کرد و فرودگاه باز شد و پرواز با یک هفته تأخیر انجام شد. من ناچار بودم برای کنترل اوضاع به کرمان برگردم و افتخار نداشتم که روز ۱۲ بهمن به استقبال حضرت امام(ره) بروم.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید