• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
شنبه 30 تیر 1397
کد مطلب : 23804
+
-

بازگشت به اصل

خانواده کاویانی «یورد» کوچکی در بستر رودخانه قره قاج راه‌انداخته‌اند تا دوباره سنت‌های فراموش شده طایفه را زنده کنند

عشایر
بازگشت به اصل

مولود عزیزی| شیراز - خبرنگار:

«آنا»، «بی بی جان» و «دازّا جان» از زنان با صلابت قشقایی هستند که 30 سال است جبر زندگی آنها را از دامن پر سخاوت طبیعت دور نگه داشته و حالا با تلاش‌های سولماز دختر کوچک خانواده کاویانی که راهنمای تخصصی تورهای عشایری است، «یورد»(حجره چادری) کوچکی در بستر رودخانه قره قاج راه انداخته‌اند تا دوباره سنت‌های فراموش شده طایفه را به واسطه معرفی به گردشگران و علاقه مندان به گردشگری عشایری زنده نگه دارند. 
«سولماز کاویانی» در گفت و گو با همشهری از سختی‌های زندگی شهری که در 30 سال گذشته زنان و مردان طایفه‌اش با آن دست و پنجه نرم کرده‌اند، می‌گوید. در ادامه دلگویه‌های این بانوی عشایری را با هم می‌خوانیم:


راه اندازی دوباره یورد

بازگشت به طبیعت و راه اندازی دوباره یورد در کنار رودخانه قره قاج برایم بسیار خوشایند است. گرچه که حالا کم آب‌تر از همیشه است. اما همیشه دغدغه‌ام این بود باید برای خانواده‌ام که در فضای شهر بی تاب هستند، کاری کنم و آنجا را به اصل خویش بازگردانم. به همین بود که دوره‌های تخصصی راهنمای تور را گذراندم. اکنون نیز خانواده‌ام از وضع موجود راضی هستند. درد پاهای بی بی جانم کمتر شده و آنا و آتا جان حال متفاوتی دارند و نگاهشان می‌خندد. اگر چه سرمایه ما اندک است و نمی‌توانیم گله‌های گوسفند را به دامن طبیعت بکشانیم. آب و چراگاه نیست و ایل نیز به همین دلیل یکجانشین شده است. رودخانه قره قاج راهش را کشید و رفت و جز حسرت چیزی به دل ایل باقی نگذاشت. دیگر تعداد انگشت شماری از عشایر هنوز به سرحد و مناطق گرمسیری می‌روند. اما با وجود تمام این کمبودها احیای سنت‌هایی که از یاد رفته برای گردشگران جالب است و آنها را سر ذوق می‌آورد.


تجربه زندگی در ایل

من در یک سیاه چادر به دنیا آمده‌ام در خانواده‌ای بزرگ از ایل قشقایی و طایفه شش بلوکی. کودکی‌ام در صحرا دشت، کوه و کمر گذشت و خاطرات کمرنگی در میان تاریکی‌های ذهنم وجود دارد. اما برای خانواده‌ام داستان پرشور زندگی در جایی است که گاه صدای کبک‌های کوهی گوشنواز و آرامش بخش است و گاه زوزه‌های گرگ، جان ایل را تهدید می‌کند.


داستان 30 سال شهرنشینی

عمویم معلم بود و آموزش و پرورش از او خواسته بود تا برای کار به شهر بیاید. از آنجایی که پدر وابسته به خانواده بود و پدربزرگ و مادر بزرگم ناتوان و بیمار بودند مجبور شدیم در شهر اقامت داشته باشیم. دام‌ها را فروختند و صرف هزینه درمان شد. مادر بزرگ و پدر بزرگ فوت کردند و خانواده دیگر انگیزه‌ای برای بازگشت به ایل نداشت. ایل سرمایه و تحصیلات عالیه نداشت و از آنجایی که بچه‌ها هوش سرشاری داشتند و در کنکور رتبه‌های خوب می‌آوردند خانواده به ناچار تسلیم آینده بود.
با شرایط جدید سازگار شدیم گرچه دل کندن از سیاه چادرهایمان و زندگی در چهاردیواری‌های شهر برایمان سخت بود. افرادی که همه به شغلی مشغول بودند که نه مدرکی می‌خواست و نه شهرتی و همه یک زبان بودند. حالا باید، هم زبانشان عوض می‌شد هم پوشششان و هم در تلاش برای کار و مدرک بودند. مادرم خانه نشین شد، پدر بیکار و دیگر پسران خانه زحمت زندگی را به دوش می‌کشیدند و نان آور خانه بودند.


خاطراتی که فراموش نشد

 سال‌ها یکجانشینی خاطرات زندگی ایلی را برای خانواده‌ام کمرنگ نکرد. روح آنها مدام در هوای ایل پرسه می‌زد و نیمی از خود را در همان کوه‌ها جا گذاشته بودند. پدرم مدام از کوه‌ها، اسب سواری، قیقاج‌ها و شکارهایش می‌گفت. هربار که کسی از خاطرات ایل برایمان می‌گفت اشک به دیدگانش جمع می‌شد. نگذاشتند ایل رنگ خود را در ذهنمان کور و کم کند. با قصه‌های قدیمی ایل، خاطرات شکار پدرها، رمه گردانی‌ها و شیرزنی‌های مادرهایمان ما را به آن زمان‌ها می‌بردند. اما آنا قوی‌ترین زن خانواده، خود را باز یافت و در همان حیاط کوچک خانه شهری تَل واره اش را به راه انداخت و مشک‌هایش را روی آن گذاشت و مرغ و خروس‌هایش را هرگز فراموش نکرد.


نقش زنان ایل

زنان ایل قبل از طلوع آفتاب در تاریکی سحر که هوا گرگ و میش است و بچه‌ها در خواب هستند، از هیمه و بوته‌های خشک آتش می‌افروزند و روی «ساج» نان تَنُک می‌پزند. بقچه‌ای برای توشه راه همسرشان که باید گوسفندان را به چرا ببرد آماده می‌کنند و با طلوع آفتاب باید مادری کنند. از چشمه آب می‌آورند، در راه بازگشت مواظب بچه‌ها هستند که به خطر نیفتند و بدون آنکه خستگی از آنها جانی بگیرد، آوازهایی جانسوز و پرمحتوا برای کودکانش سر می‌خوانند. بعد دست به کار قالی نیمه بافته و پختن غذا می‌شوند و چشم به راه می‌دوزند تاهمسرانشان از کوه بازگردند.
وقتی چوپان صحرا از کوه‌های پر خطر باز می‌گردد، همه چیز آماده است. مرد ایل خستگی زنش را احساس می‌کند، اما دم فرو می‌بندد. زن ایل هم این چیزها را خوب می‌داند و پذیرفته است. جنگ و جدل نمی‌کند و شاید مردخشن ایلیاتی خود را برای همین غرور دوست دارد. این زنان قلبی سرشار از ناگفته‌ها و نگاه‌هایی رنجور و خاموش دارند. سرنوشت بسیاری از مادران ایل، حماسه پیکار با سختی‌هاست و رسالت آنها تنها مهربانی و پاکدامنی و نرمش در مقابل مردان ایل است.


وظایف زنان هنگام کوچ

مرد خانه زودتر از اهل خانه گله را پیش می‌راند و «گله بونه» به راه می‌افتد؛ پدر با یکی از دختران که از عهده پخت و پز بر می‌آید، حرکت می‌کند. گله نمی‌تواند با ایل حرکت کند، چرا که تلف می‌شود؛ زودتر از ایل می‌رود تا به چراگاه برسد. زن ایل دست تنها می‌شود ولی دلش قرص است. اسباب خانه را طوری بار می‌زند که الاغی بدون بار برای ناتوان‌های ایل و خردسالان، پیرزن و پیرمردها بماند. نان و آب را مهیا و اسباب را جمع می‌کند و به راه می‌افتد.
سرمایه زندگی در ایل پول نیست و فرزند آوری حرف اول را می‌زند. نمی‌توانم بگویم فرزند دختر و پسر برایشان فرقی ندارد؛ خانه‌ای که پسر ندارد را اجاق کور می‌گویند و زنی که پسر نیاورد خارچشم است. زن عشایر زندگی سختی دارد و مردسالاری هویت اصلی ایل است. یک زن عشایر چندین برابر مردش کار می‌کند اما گله نمی‌کند، مانند زاگرس سرسخت و با صلابت است و انتخاب دیگری هم ندارد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید