در امتداد شکیبایی
منصور ضابطین
نمیخواهم از خاطرهها بگویم و تجربههای دیروز و پریروزها را دوباره شخم بزنم، اما بعضی آدمها چنان سنجاق میشوند به حافظه و زندگی و چنان عاشقانه میچسبند به تاریخ نفس کشیدن آدم که نمیتوان از آنها نگفت؛ به ویژه آنکه در جایی مانده باشند. رفته باشند روی دکمه پاور زندگی و با آدم پیش نیامده باشند،جسمشان را میگویم وگرنه آنها گاه ماندهاند و از خود خودشان هم جلو زدهاند. مثل خسروشکیبایی که یک روز گرم تیر ماه 87 از اینجا رفت، اما از این جای بزرگی که در حافظه تاریخی مردم ایران دارد نرفته است؛ حتی بچههای دهه 70 هم خسروشکیبایی را میشناسند، حتی اگر هامون را ندیده باشند، حتی اگر با تلویزیون قهر باشند، حتی اگر نخواستند و نبینند... اما سرانجام شکیبایی جایی برای حضور پیدا میکند، چرا که این حضور، حضور یک بازیگر نیست، حضور یک آرتیست است که با فرهنگ معاصر ما ترکیبی فیزیکی ندارد که مرگ او را به فراموشی بسپارد، ترکیبی شیمیایی دارد که گسستن پیوندهایش کار سادهای نیست.
پاییز سال 76، عصر سردی او را در قبرستان ظهیرالدوله تهران ملاقات کردم. او در اوج شکوه و شهرت بود و من جوجه خبرنگاری در آغاز کار. مصاحبه با او میتوانست به کار حرفهایام اعتبار بدهد اما او اهل مصاحبه نبود. پیشنهاد گفتوگو را نپذیرفت اما نمیدانم در من که آن روزها به زور 55کیلو میشدم با موهای انبوه و سبیلی پرپشت چه دید که گفت: «مصاحبه نمیکنم اما یک شب بیا منزل ما همین جوری بنشینیم حرف بزنیم.» و من رفتم ،با افتخار، بدون ضبطصوت از ساعت 10شب تا وقتی که داشتند اذان صبح میگفتند ، از زندگی حرف زدیم و من از آیندهای گفتم که میخواستم آنجا باشم و او از گذشتهای گفت که سخت بود تا آن روز ،و شاید شبیه همان روزهای من بود. پسرکی هم توی دست و پایمان، بود و همسرش که چه مهربانانه کنارمان بود.
پسرک را میپرستید و من خط نگاهش را دنبال میکردم که در آن آرامش محض چطور نگران آن است که شیطنتی بیش از حد نکند و هر وقت صدایش میکرد و «پوریا»یی میگفت چقدر حالش عوض میشد.
از او اجازه گرفتم و دیدارمان را نوشتم. طولانی و بدون حذف یک «واو»؛ به لطف حافظهای که آن روزها همه چیز را خوب به خاطر میسپرد.
2سال بعد در سال86 برای گفتوگویی دیگر به سراغش رفتم؛ گفتوگویی که حالا نسخهای از آن پیشرویم است وعنوانش هست: «گرفتاری آقای هامون!»؛ گفتوگویی که دیگر به لطف حافظه تنظیم نشده. ریکوردی در میان ما بوده و حاصلش را حالا که بعد از سالها دوباره میخوانم، بسیار راضیکننده است و تصور میکنم یکی از مصاحبههای خوب دوران حرفهایام باشد. اینجا دیگر شکیبایی، آن شیکیایی تازه از هامون جدا شده نیست. فیلمهای زیادی بازی کرده؛ بعضی درخشان درخشان و بعضی ضعیف و به دور از شأن حرفهای تعریف شدهاش. اما در گفتوگو هنوز سایه «هامون» بر سر پرسشهای من و پاسخهای او هست. انگار بیشتر شبیه اعترافهایی است از پس سالها که هامون محور اصلی آن است:
«هامون که تمام شد دیگر شانس این را نداشتم که کار بهتری از آن ارائه دهم. زندگیام عوض شده بود. کمی افتخار آمده بود توی خانه. یک سیمرغ پریده بود، نشسته بود روی طاقچه. احساس هویت کرده بودم. متوجه شده بودم که مردم از من خوششان آمده، بامن مصاحبه میشود... رفته بودم روی چارپایه. چارپایهای که نه سومی بود، نه دومی بود. اولی بود؛ بدجوری هم اولی بود. آن بالا پایم لنگید. ترس برم داشت که حالا چطوری از این بالا بیایم پایین؟ حالا دیگر با کی کار کنم؟ مهرجویی برایم آخرش بود. اما هر روز که کار نمیکرد. من نمیتوانستم به روزگاری که داریوش میگذراند وفادار باشم. دیگر میتوانستم با بزرگان کار کنم. دوست داشتم آنقدر پول داشته باشم که هر کاری نکنم، یا مثلا مؤسسهای بود که نمیگذاشت بازیگری که تا اینجا آمده سرازیر شود تا مثلا دوستانی هوایم را داشته باشند و مواظبم باشند. ولی متأسفانه ما اینجا از این چیزها نداریم. اگر هم داشته باشیم به ما میخندند. تصمیمگیری برایم سخت بود. مثل آدمهایی که به سرشان زده با خودم حرف میزدم، نمیتوانستم خودم را راضی کنم که توی کاری بازی کنم که ضعیفتر از هامون باشد. ولی چه کار میتوانستم بکنم؟ با خودم خیلی کلنجار رفتم تا به خودم بقبولانم که هر کسی رنگ دیگری نیست.»
گفتوگویمان چند ساعتی طول کشید و بیشتر شبیه یک مشاوره روانشناسانه شد تا یک گفتوگوی سینمایی که قرار بود به بهانه اکران آخرین فیلمش باشد.
اما هر چه بود تصور میکنم آن گفتوگو آخرین گفتوگوی مفصلی بود که از او چاپ شد. چند ماه بعد ناباورانه خبر درگذشتش صفحه اول روزنامهها را پر کرد؛ خبری که تا امروز هم باورش برایم سخت است. هنوز هم وقتی از کوچهای در محله سعادتآباد (جایی که هر دو دیدارمان که به چاپ گفتوگویی انجامید، در آنجا صورت گرفت) عبور میکنم، میخواهم زیر آن پنجره دوست داشتنی بایستم و صدایش بزنم.
حالا سالها از آن دیدارها گذشته و خاطره شکیبایی همچنان زنده است؛چه در فیلمهایش، چه در صدایش و چه در ادامهاش پوریا... ؛پسری که حالا از دوستان خوبم است و هر بار که او را میبینم نمیتوانم باور کنم که خود شکیبایی نیست. چنین شباهتی میان پدر و پسر کمنظیر است. سال پیش در دیداری در خانه یک دوست مشترک هر دو از آن نخستین عکسها در منزل خیابان سعادتآباد یاد کردیم و عکسی را درست با همان میزانسن گرفتیم. حالا از آن موها و سبیل من خبری نیست. 20کیلو چاقتر شدهام اما شکیبایی انگار امتداد یافته است. با همان نگاه، با همان صدا، با همان لبخند... .