مکر، برگشت و دامن همه را یکجا گرفت!
در زمانهای دور، قورباغهای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچهای به دنیا میآورد، مار میآمد بچه قورباغه را میخورد. قورباغه با خرچنگی دوست بود. پیش او رفت و گفت: «ای دوست! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بیرحم است. نه در برابرش مقاومت میتوانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش.»
خرچنگ تأملی کرد و گفت: «قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی میکند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه راسو تا لانه مار بیفکن، راسو یکییکی میخورد و چون به مار رسد او را هم میبلعد و تو را از رنج میرهاند.»
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر بهدنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه بچههایش را خورد.
منبع: کلیله و دمنه