حکایت روزگار
باید 1000تومان باشد نه 900تومان!
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچهها غایب بودند؛ یا اکثراً به شهرها و شهرستانهای خودشان رفته یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تأخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت: «استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!»
استاد هم دستی به سر خود کشید و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همینطور که آن را روی میز میگذاشت، خودش هم برای نخستین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50ساله با آن کت قهوهای سوخته که به تن داشت، گفت: «حالا که تونستید مرا از درس دادن بیندازید، بگذارید خاطرهای را برایتان تعریف کنم: من حدوداً 21یا 22ساله بودم، مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دستهای چروک و آفتابسوخته! دستهایی که هر وقت آنها را میدیدم دلم میخواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه بهخود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو میکردم و در آخر بر لبانم میگذاشتم». استاد با بغض حرفهایش را ادامه داد: «نمیدانم شما شاگردان هم به این پی بردهاید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آن نقش بسته بود، حس میکردم؛ چادر را جلوی دهان و بینیام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس میکشیدم...
اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه بهصورت مستقیم. نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و نخستین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هقهق گریه مردانهای را شنیدم، از هر پلهای که بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه میکرد...
پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد، میگفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچک شویم! فوقش به بچهها عیدی نمیدهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوههای ما در تهران بزرگ شدهاند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100تومان بود، کل پولی که از مدرسه (بهعنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوههای پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوههای پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم.
آن سال، همه خواهرها و برادرهایم از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیمقد که هر کدام به راحتی، با لفظ «عمو» و «دایی» خطابم میکردند.
پدر به هرکدام از بچهها و نوهها 10تومان عیدی داد؛ 10تومان ماند که آن را هم بهعنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سرِ کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کراوات نویی که بهخودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم، بستهای از کشوی میز خاکستریرنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: باز کنید، میفهمید.
باز کردم، 900تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: از مرکز آمده است. در این چندماه که شما اینجا بودی، بچهها رشد خوبی داشتند و برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
راستش نمیدانستم که این چه معنیای میتواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000تومان باشد، نه 900تومان!
مدیر گفت: از کجا میدانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین.
در هر صورت مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد.
روز بعد همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! 1000 تومان بوده نه 900 تومان! آن کسی که بسته را آورده 100 تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم از کجا این را میدانستی؟!
گفتم: هیچ شنیدهای که خدا 10برابر عمل نیکوکاران، به آنها پاداش میدهد؟!
«مَن جَاءَ بِالْحَسَنَه فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا» (قرآن کریم؛ سوره انعام، آیه 160)
منبع: داستانهای پندآموز