• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
شنبه 30 تیر 1397
کد مطلب : 23714
+
-

مردن به رهایی

هامون‌بازها کجا هستند و چگونه روزگار می‌گذرانند؟

تایماز رضوانی

«نترس! بذار مهشید عصبانی بشه. بذار دبیری عصبانی بشه. نترس! از دشمنت نترس!» 

در بدوِ ورود به دادگاه، هامون این حرف‌ها را با خودش می‌گوید؛ به خودش. می‌دانیم اینها واهی‌ است؛ می‌دانیم کم می‌آورد؛ حتی اگر پافشاری کند که مهشید را طلاق نمی‌دهد و دست آخر آشوب به‌پا کند؛ «آقای رئیس، این خانم، این آقا، فک‌وفامیلاشون، دست به دست هم دادن که من‌و نابودم کنن...» مرد مظلوم تنهای ما قاعده بازی را نمی‌داند. 
    
هامون‌بازها - که کم هم نیستند– تغییر کرده‌اند: تا دیروز اگر به همخوانی «انسان از آن چیزی که دوست می‌دارد خود را جدا می‌سازد. در اوج خواستن نمی‌خواهد... در اوج تمنا نمی‌خواهد» سرخوش و ذوق‌زده بودند، امروز جزییاتی دیگر برایشان مهم است: از خواب‌های بیمارگونه هامون – که می‌بیند عظیمی در قامت یک هیولا دست مهشید را می‌گیرد و سوی ناکجا می‌برد یا سماواتی با آن شمایل کریه - تا نم ‌اشکی که در خانه مادر مهشید بر صورتش می‌نشیند. 

آنچه این فیلم به‌بار آورد، شاید در جایی ثبت ‌نشده باشد، اما بر هامون‌بازها پوشیده نیست: چه بسیار فراق‌ها و وصل‌های محکوم به‌ جدایی. چرا که اگر در قامت این آدم و مثل او به همراهی بنشینی، آخر قصه‌ات از همان اول روشن است: تو بازنده‌ای. 

هامون کودک است. تا وقتی پایین و بالا می‌پرد و از یک مریض روحی گل می‌گیرد و می‌خواهد «با بیمارهای دکتر حال کند» و با «مامان جعفری» بر سر جای پارک مسابقه می‌دهد، همه چیز جذاب است. اما وای از زمانی که می‌خواهد بالغانه رفتار کند و در جمع آدم بزرگ‌ها خودی نشان دهد. کودکانه‌اش، می‌شود اشک‌های به پهنای صورت و جست‌وخیز کردن برای آن که حرفی از سماواتی بیرون بکشد؛ رفتار بالغ و تلخش هم، می‌شود ضرب‌وشتم مهشید. هامون‌بازها انگار چشم براین رفتارها می‌بندند؛ ساکت می‌مانند تا بغض هامون او را تطهیر کند. اصلا هامون را چه به آدم‌های سرمایه‌دار «باشعور» و دستگاه چندکاره و «اکافه» و...؟ او نمی‌تواند با کسی بجنگد؛ زورش نمی‌رسد. عقده‌ها جمع می‌شوند و در کابوسی سرباز می‌کنند: در یک سردابه، او را جراحی می‌کنند. با معالجانی که دارد، مرگش حتمی‌است. 

هامون‌بازها به خود فیلم بسنده نمی‌کنند. می‌گردند و از «ترس و لرز» و «ابراهیم» سردرمی‌آورند؛ از «یونگ» و «هسه». بعضی‌ها هم دست به تلاشی بیهوده برای «مهار مرکز عاطفی وجود» می‌زنند. غافل از این که تناقضی بزرگ درمیان است و هامون‌بازجماعت نمی‌تواند چنین کاری کند. همانطور که نمی‌تواند در سرمایه‌داری پدیدآمده و چون قارچ رشد کرده، جایی برای خود باز کند. اینجاست که حرص و حسرتی سرمی‌رسد: ازدواج با مهشید از همان ابتدا نشان سقوط داشته. که هامون کجا و دارودسته مهشید کجا؟ اما مگر رخ‌دادن یک عاشقانه «طبقه» می‌شناسد؟ نه، نمی‌شناسد. اما تبعات همگن نبودن یک به یک از راه می‌رسند؛ دمی که بگذرد، جذابیت حال و هوای کودکانه رنگ می‌بازد و باز، رنگ چرک حقیقت خودنمایی می‌کند. دیگر آن گونه سر به کتابخانه تکیه‌دادن و «مرا تو بی سببی نیستی...» خواندن به کار نمی‌آید. هدیه‌های کوچک، رفتن برای زیارت و نگاه‌های شیفته‌وار آن دم که عزیزت سرش را به ضریح تکیه داده، تعجیل در رسیدن به قرار و... هیچ‌یک اثر ندارد. حالا پای خود خود زندگی وسط است. وقتی تاب نمی‌آوری، آواره می‌شوی: یک روز کاشان، یک روز شمال. همه‌اش هم پی «علی عابدینی»، پی معجزه، پی دربه‌دری. 
    
شهر، رنگ و نشان دیگری دارد. آن کسانی که مثل حمید هامون زیسته‌اند، به‌چشم نمی‌آیند. چشم می‌گردانند به دنبال مشابهتی، حال و هوای قریبی، دل‌دل‌های همسانی؛ اما خبری نیست... پس چه ایرادی دارد که بروند سراغ قهرمان بی‌کس خودشان؟ هی تماشایش کنند و رنجی روشن زیر پوست شان بلغزد و انکار کنند کسی بود، کسی هست که زخم‌هایش شبیه زخم خودشان است. اینجاست که اثری پس از گذشت 3دهه دیگر یک فیلم ساده نیست؛ هامون سال‌هاست که جان گرفته و بر روح و ذهن خیلی‌ها می‌دمد؛ می‌تازد؛ می‌خراشد. خسرو شکیبایی دیگر نیست؛ همین‌طور حسین سرشار و جلال مقدم. نیستند، اما هامون هست. نه تنها هست که تکثیر شده. هامون و ناهمخوانی‌اش با دنیای بیرون جایی برای بالیدن نمی‌گذارد. به تخدیر و خلوتی عمیق می‌ماند که نباید پایان بیابد که اگر از این رویای نامراد بیرون بیایی، باز با جهانی مواجه می‌شوی که آن تو نیست. جهان تو همان است که او-آرام- فریادش می کرد: «چی می‌شد اگه همه چی اون جور که من می‌خواستم می‌شد؟ همه‌جا صلح و آشتی. همه‌جا عشق و صفا.» و اگر دنیا همین است که هست، پس:

خوشا رها کردن و رفتن/ خوابی دیگر/ به مردابی دیگر/ خوشا ماندابی دیگر/ به ساحلی دیگر/ به دریایی دیگر/ خوشا پرکشیدن/ خوشا رهایی/ خوشا اگر نه رها زیستن/ مردن به رهایی.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید