من زر به تو دادم، چرا نبردی؟
مرد ثروتمندی صبح زود برخاست و عزم گرمابه کرد. دوستی در راه او پیش آمد.
آن دوست او را گفت: به حمام میآیی؟
مرد ثروتمند گفت: تا به در حمام با تو مرافقت (همراهی) کنم.
چون پارهای راه برفتند، آن دوست او راه بگردانید و به مصلحت خود برفت.
دزدی زودتر آمده بود تا صیدی کند و جیبی بشکافد و کیسهای برد.
چون به در گرمابه رسید، مرد ثروتمند روی بازپس کرد و هوا هنوز تاریک بود. دزد را دید، پنداشت که شاید آن دوست خودش است. پس هزار دینار که با خود داشت، به او داد و گفت: آن را به امانت نگاه دار تا برون آیم و به من باز ده و زر به دزد سپرد.
چون از گرمابه برون آمد، روز شده بود و خواست که برود، دزد گفت: ای مرد! زر خود بستان.
مرد ثروتمند به او نگاه کرد و کیسه زر خود را به دست دزد دید.
پرسید: تو کیستی؟
گفت: من مردی سارق و جیببر.
مرد ثروتمند گفت: من زر به تو دادهام، چرا نبردی؟
گفت: اگر به صنعت خود(به مقتضای شغل و کارم) بردمی، یک درم به تو ندادمی، اما به امانت به من سپرده بودی و در امانت خیانت کردن روا نبود.
منبع: «جوامعالحکایات» سدیدالدین محمد عوفی