از صندلی تکنفره تا خط پایان
تا وقتی هیچکس از بیماری علیرضا اطلاع نداشت همهچیز خوب و آرام میگذشت. مادر هر روز چندبار به مدرسه میرفت و داروهای علیرضا را سر ساعت به او میخوراند. علیرضا هم کنار همکلاسیهایش و مانند آنها درس میخواند و بازیگوشی میکرد، اما وقتی مادرکنجکاوی و پاپیچ شدن خانم مدیر را با صداقت پاسخ داد و خانم مدیر متوجه شد علیرضا بهدلیل زندگی با ویروس اچآیوی مثبت باید هر روز سر ساعت دارو بخورد، بدون آنکه غم چشمهای دانشآموز درسخوان و پرانرژیاش را ببیند، او را از مدرسه اخراج کرد. فقط خدا میداند مادر چقدر این در و آن در زد تا علیرضا به مدرسه بازگشت، ولی این بار او را روی یک صندلی تکنفره و دور از همکلاسیهایش نشاندند. نگاههای بچهها و بزرگترها سنگین شده بود و با اکراه با او همکلام میشدند. این بار علیرضا خودش مدرسه را ترک کرد و دیگر دارو هم نخورد. کمکم بار ویروسی بدنش آنقدر سنگین شد که ریههایش را از کار انداخت و او را روی صندلی چرخدار نشاند. مهر سال بعد که همکلاسیهای علیرضا با لب خندان به کلاس بالاتر میرفتند، مادر پسرک 12سالهاش را به خاک سپرد. علیرضا تنها قربانی کماطلاعی جامعه از درد مبتلایان اچآیوی نیست و نامهربانی و وحشت موهوم جامعه از این بیماری، علیرضاهای بسیاری را به ته خط رسانده است.