برافراشته شدن یادگار مادربزرگ
حامد فوقانی
آن اتاق مربعیشکل خانه روستایی، امنترین و آرامترین نقطه زمین بود. دیوارهای اتاق را تا نیمه، رنگ روغنی زده بودند، کف ناصاف اتاق هم، موکت قهوهای روشن، پهن بود و روی آن یک گلیم. پستوی کوچک اتاق با پردهای ضخیم و بلند پنهان شده بود؛ پنجرهای با قاب چوبی که زیرش طاقچهای به پهنای جا گرفتن یک سماور نفتی، کاسه، بشقاب، لیوان و یک سبد نان عرض داشت. جای مخصوص مادربزرگ کنار همین طاقچه بود. مینشست آنجا و صبحها که همیشه زودتر از همه بیدار میشد، پس از نماز، سماور را آتش میکرد تا چای برای صبحانه آماده شود. در گرگ و میش هوا با بوی نم شالیزار که از گوشه و کنارش عطر انار ترش و نعناع به مشام میرسید، رسیدگی به مرغکها، اردکها و غازهای گردن کشیده را پی میگرفت؛ آنها مثل یک گروهان نظامی، رژه نامنظمی را به سمت دریاچه کوچک نزدیک خانه روستایی در پیش میگرفتند.
آن سال، محرم به اواسط پاییز افتاد و مادربزرگ برنامه صبحگاهی را کمی تغییر داد. کنار همان پستو، بسته پارچهای را از گنجه بیرون کشید. پارچه را به قول خودشان از پیلدانه خالا دختر (گویش محلی بخشی از گیلانیها به معنای دختر بزرگه خاله) که آن را در سرزمین نینوا به حرم سیدالشهداع متبرک کرده، هدیه گرفته بود. سوغات کربلا را با احترام از میان پارچهای سفید بیرون آورد و بر صورت خود نوازش داد. سپس لوازم جعبه سوزن و نخ را بهکار گرفت و مشغول شد.
آن سحرگاه در همان اتاق مهربانی، آیینی به وسعت یک جهان عاشقی برگزار شد. ذکر صلوات و یا حسین(ع) را هرازگاهی تکرار میکرد. هیچکدام از ما بچهها سخنی نمیگفتیم و فقط این دایی بود که با پاداش دوران جنگ یعنی حفظ بودن زیارت عاشورا، کنار مادربزرگ زیارت میخواند. ما گاهی زیرزیرکی نگاه میکردیم که چطور دانههای اشک بر گونههای پیرزن میغلتد. پارچه قرمزرنگ بزرگ با گلدوزی به نام اباعبدالله حسین(ع) و دوردوزیهای ظریف با دستان پینهبسته قرار بود پرچم دسته عزاداران باشد. روز چهارم محرم پرچم آماده شده را به چوبی بلند متصل کردند تا عجب نمادی شود از بهشت در یکی از روستای شمال. پرچم، هدایتگر دسته سینهزنی مسجد بود و هنوز نیز یادگار مادربزرگ در این ایام برافراشته میشود.