مردن، خفتن و شاید خواب دیدن
من یک هفتهای میشه که مردم، از صبح شنبه هفته پیش. تلفنم پنجشنبه و جمعه زنگ نزده بود، شاید هم از چهارشنبه. اولش فکر کردم تلفن، خرابه. ولی بوق آزاد میزد، نگران شدم. زنگ زدم به دوست جون جونی فیلمنامه نویسم، جواب نداد. با خودم گفتم لابد بازم مثل همیشه تو توالته، بیاد بیرون خودش زنگ میزنه. شماره مدیر تولید فیلم آخریم رو گرفتم، زنگ خورد ولی جواب نداد، فکر کردم حتما تو خیابونه، صدای تلفنش رو نمیشنود. شماره رفیق گرمابه و گلستان، هنرپیشه پای ثابت همه فیلمهام رو گرفته، تلفن زنگ میزد، اما کسی گوشی را بر نمیداشت.
دست آخر به پسرم زنگ زدم، اونم جواب نداد. در نهایت بهت و حیرت، کم کم متوجه شدم که مردم. کی به تلفن مردهها جواب میده؟ خب هرکی باشه میترسه. ببینم، اصلا این تلفن کار میکنه، یا اینم مثل من مرده، فقط ادای کارکردن رو درمیاره؟ اگر اینطوری باشه که کسی صدای زنگش رو نمیشنوه، آره. ببینم اگر من مردم، پس چرا لباس تنمه؟ خب معلومه، توهمه فیلمهای سینمایی، روحها با لباس ظاهر میشن.
زدم به خیابان، آدمها که جای خود دارند، حتی از کنار یک سگ، یک گربه، یک کلاغ هم گذشتم، انگار نه انگار، هیچکدومشون منو ندیدن. خندهام گرفت، به کل شده بودم مرد نامرئی. زیر تیغ آفتاب، حسابی گرمم شده بود، کتم رو کندم، با خودم گفتم: من که دیگه بهش احتیاج ندارم. کت رو گذاشتم رو نیمکت کنار خیابان و راهم رو کشیدم و رفتم. یکی پشت سرم داد میزد: آقا، آقا ! کت تون رو جا گذاشتین.
«آقا»؟ اون که منو نمیدید. پس چرا گفت آقا؟ خب معلومه، کت مردونه رو که خانمها نمیپوشن. خندهام گرفت. صدا با خوشحالی ادامه داد: خیلی مشدیای، قربون دستت، شاد شدم. با خودم گفتم: بذارپیراهنم را هم بدم به یکی دیگه تا اونم خوشحال شه. چند قدم جلوتر یه پیرمرد ریزه میزهای رو دیدم که کنار پیاده رو نشسته بود و فال حافظ میفروخت. پیراهنم رو درآوردم و انداختم کنار بساطش. پشت سرم داد کشید: خیر از جوانیت ببینی، جوان!
خب طفلکی منو نمیدید، وگرنه نمیگفت «جوان». رسیدم جلوی یه دبیرستان دخترانه، شیطنتم گل کرد. فکر کردم حالا که کسی منو نمیبینه، پس از هفت دولت آزادم. زیرپوشم رو در آوردم، شروع کردم دور سرم چرخاندن و کردی رقصیدن، یهویی بابای مدرسه و پدر، مادر دخترا ریختن سرم. بابای مدرسه داد میکشید: ا... و، ری! مگر تو آرناموس نداری که لخت و پتی آیی مردم رِ چشم جلو؟ دخترا تشویقم میکردن. یکی گفت: بدینش دست پلیس. من با تعجب دادکشیدم: مگه شما منو میبینین؟ یکی از مادرها گفت: پلیس نمیخواد، یه راست، بفرستینش تیمارستان.
افسر نگهبان کلانتری منو شناخت، پرسید: وحیدزاده، توهم؟ تعجب کردم. هیچکس منو نمیشناخت، تو وزارت ارشاد که سهله، حتی تو خانه سینما هم به هرکی سلام میکردم، جوابم رو میداد و میپرسید: جنابعالی؟ حالا عدل تو این وانفسا، افسر کلانتری باید منو بشناسه. با خجالت سرم رو بالا آوردم توصورتش نگاه کردم، چقدر قیافهاش برام آشنا بود. یادم اومد.
پرسیدم: ببخشید شما با آقای خسرو دهقان، منتقد سینما نسبتی دارید؟ گفت: ۱- سلام ۲- من خود خسرو دهقانم ۳- اینجا کلانتری نیست، تئاتر شهره ... از ۱ و ۲ و ۳ شمردنش فهمیدم راست میگه. بعد صداش رو آورد پایین و پرسید: کجای کاری ما الان روی صحنهایم و داریم بداهه بازی میکنیم، هرچی به ذهنت میرسه بگو. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، دیدم سالن پر تماشاچیه، همه دارن برو بر مارا نگاه میکنن. اِ اِ اِ ! بگو تو ردیف اول کیو دیدم؟ استادم، فدریکو فلینی.
بهش گفتم: سلام استاد ! به نمایش ما خوش آمدین. جواب داد: سلام وحید زاده، چطوری دیوانه؟ با شوق و ذوق فراوان فریاد کشیدم: استاد فلینی، با لبان مبارکشون به بنده فرمودند: دیوانه ! یکی از تماشاچیا با خنده گفت: زرشک ! اگر هر دوتا تون زنده بودین، شاید این نقل قول یه فایدهای داشت، ولی الان دیگه نه. راست میگفت. برگشتم طرف خسرو. با لبخند بهم گفت: ارباب، هنوزم مثل گذشته قبولت دارم. مست شدم.