• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
شنبه 2 تیر 1403
کد مطلب : 227952
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/qj433
+
-

طعم آلبالو

گزارش هفتگی
طعم آلبالو

مسعود میر

صدای هم زدن شربت که قطع می‌شود بهشت طعم، اعلام پیروزی می‌کند. آرام خودم را روی مبل شل می‌کنم و عرق سرد دور لیوان بلور را با انگشت‌هایم می‌چینم. با همان قلپ اول شیرجه می‌زنم در خاطرات روزهای مدرسه، روزهای امتحان و آن ظهر گرم و مطلوب آخرین آزمون ثلث سوم که بعدش انگار وزن همه نیمکت‌های آهنی بدبو و چوبی کهنه پر از یادگاری و تخته سیاه زهوار در رفته کلاس به ناگهان از روی سینه‌ام برداشته می‌شد.
 
ما بچه درسخوان‌ها  از مدرسه و درس فراری بودیم. شاگرداول‌های متنفر از اول مهر و عاشق 3 ‌ماه تابستان، همان‌هایی که از دست معلم‌های سختگیر ابتدایی، نمره آبرومند می‌گرفتند، اما آخرین روز مدرسه را چونان نعمتی عظیم ستایش می‌کردند. آقای هاشمی و مشکانی و عبدلی هر سه به رحمت خدا رفته‌اند؛ معلم‌های کلاس اول و سوم و چهارم. هر سه‌شان به اولیای حقیر گفته بودند نمی‌دانیم چطور این پسر با نمره‌های خوبش از مدرسه و درس و کلاس بیزار است. خودم هم نمی‌دانم، اما یادم هست بعدها که خیر سرم عاقل شده بودم خیلی جدی با خودم فکر کردم و فهمیدم تنها درسی که شب امتحان، درست مثل سایر همکلاسی‌ها، یک‌بار کتاب و جزوه‌اش را کامل خواندم درس تاریخ معاصر سال دوم دبیرستان بود؛ همان کتاب هولناک 300 صفحه‌ای که برای امتحانش از آقای حکمت‌شعار عزیز که از احوالشان بی‌خبر هستم، 20 گرفتم.
 
یخ‌های لیوان شربت، شیرینی معرکه عصاره آلبالویی را شکست داده و حالا خاطرات منگ و محو هم بیشتر به سراغم می‌آید. یاد آن عکس‌های تابستان، در حیاطی که درخت آلبالو داشت و طاقه‌های مو می‌افتم؛ یاد آن شب اول آرامش بعد از امتحانات که روی تخت زهوار دررفته بالکن ولو می‌شدم و به سبک آقاجان رادیوضبط کهنه را با باتری راه می‌انداختم، نه برای شنیدن رادیو که برای دل سپردن به آوای نوارهای کهنه و بی‌نشان چمدان خنزرهایش. آن روزها تابستان با پایان امتحان‌ها شروع می‌شد نه با آغاز تیرماه...
 
پیکان دلتنگ، بابا بود و حالا من جز تابستان‌های کودکی‌ام و سرحالی پدر و مادرم، دلتنگ آن پیکان هم هستم؛ همان ارابه بامعرفتی که هیچ‌وقت جوش نیاورد مگر در لحظه رسیدن به مقصد و هیچ‌وقت ما را بین راه، زا‌به‌راه نکرد. همان چهارچرخ عزیزی که بابا چونان یک موجود زنده حواسش به آب و دانه‌اش بود. همان پیکانی که بابا در روزهای گرم تابستان با یک قالیچه کهنه تن آهنی‌اش را از گزند تیغ خورشید در امان نگه می‌داشت...
 
من دلتنگ تابستان، شربت آلبالو، خاطرات و سایه‌های نابش می‌شوم...

 

این خبر را به اشتراک بگذارید