ابراهیم اسماعیل را گفت: «ای پسرک، من به خواب دیدم که تو را گلو باز میبریدمی. بنگر تا چه بینی و چه خواهی کرد: جزع یا صبر».
در اخبار است که چون ابراهیم آن خواب دیدی، دیگر روز مادر اسماعیل را گفت که: «او را بیارای که مهمان دوستی خواهم رفت.»
هاجر او را جامه نو پوشانید و موی او را شانه کرد و از پی ابراهیم کرد. ابلیس آمد و هاجر را گفت: «ابراهیم پسرت را میبرد تا بکشد.» هاجر گفت: «ابراهیم نه آن پدری است که فرزند را بکشد.» ابلیس گفت: «وی میگوید که خدای فرموده است.» هاجر گفت: «اگر خدای فرموده است، تن و جان فرزند من فدای فرمان خدای باد!»
ابلیس از او نومید گشت. از پس اسماعیل دوید، گفت: «پدر تو را به کشتن میبرد.» وی گفت: «پدر من از آن مهربانتر است که چنین کند.» گفت: «وی چنین دعوی کند که مرا خدای فرموده.» اسماعیل گفت: «هزار جان من فدای فرمان خدای باد!» ابراهیم او را میبرد تا آنجا که قربانگاه است. پس خواب خویش، او را بگفت. گفت: «یا پدر، بکن هر چه تو را فرمودهاند.»
پس ابراهیم کارد بر گلوی پسر نهاد. هر چند میکشید، نمیبرید و آن بود که فرشتگان آسمان بر وی نظاره میکردند. غلغل از میان فرشتگان برآمد و گفتهاند که خدای گلوی اسماعیل را رویین گرداند تا نَبُرد و کارد بر آن کار نکند و خدا فرستاد در آن ساعت، قربانیای بزرگ. در آن حال، ابراهیم نگاه کرد، گوسپندی دید از هوا پدید آمد چون اشتری فربه و در پیش ابراهیم بخفت. ابراهیم او را قرباني کرد، در منا و نشان آن در مذبح به جای است و این سنت قربان از آن موضع تا دامن قیامت باقی است. پس اسماعیل را گفت: «دعا کن که دعای تو مستجاب است.» پس دعا کرد همه مومنان را.
از «تفسیر عتیق نیشابوری»
متعلق به قرن هفتم هجری
قصه ذبح اسماعیل
در همینه زمینه :