• یکشنبه 10 تیر 1403
  • الأحَد 23 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 30
سه شنبه 1 اسفند 1402
کد مطلب : 218977
+
-

سيده بهیجه حسینی‌:

دعوا کردن بلد نیستیم

دعوا کردن بلد نیستیم

«53 سال زندگی مشترک برای ما خاطرات بسیاری برجای گذاشته»‌؛ سيده بهیجه حسینی با بیان این جمله برای‌مان می‌گوید که ارتباط حسنه زن و شوهر روی تربیت فرزندان تأثیر مثبتی دارد؛ «از همان شروع زندگی مشترک‌مان من و حاج‌آقا با هم عهد کردیم که اگر از هم دلخوری داشتیم به روز بعد موکول نکنیم. عهد کرده بودیم با صحبت‌کردن همدیگر را قانع کنیم یا اشتباه خود را بپذیریم. معتقدم بسیاری از اختلافات میان زن و شوهرها که تبدیل به دعوای غیرقابل حل می‌شود نتیجه انباشته ‌شدن دلخوری و ناراحتی‌هاست. قرار نیست همدیگر را محکوم کنیم یا حرف خود را به کرسی بنشانیم. اگر عواطف میان زن و شوهر قوی نباشد و بخواهند دائم جر و بحث کنند حتما تأثیر منفی روی بچه‌ها دارد. بچه‌ها به ما می‌گویند شما دعوا‌کردن بلد نیستید!»

بچه‌ها مستقل بودند
    سيده بهیجه حسینی‌ به دو نکته تربیتی از دیدگاه احمد توکلی تأکید دارد: « در خانه، هر کدام از بچه‌ها وظیفه‌ای بر عهده داشتند. پدرشان تأکید داشت که آنها باید از همان کودکی مستقل بار بیایند. به‌خصوص درباره پسرها این تأکید را داشت تا بتوانند کارهای مربوط به‌خودشان را انجام دهند. یادم هست فرزند اول‌مان، مهدی ثبت‌نام کلاس پنجم دبستان را خودش انجام داد. پدرش پرونده تحصیلی‌اش را به او داد که به مدرسه برود و ثبت‌نام کند. حتی از زمانی که 5سال داشت از او می‌خواست خرید نان را برای خانه انجام دهد.
  برای بچه‌ها کتاب می‌خرید و مفصل با آنها صحبت می‌کرد. وقتی دخترها به سن تکلیف می‌رسیدند از آنها می‌خواست که دیگر با پسرهای نوجوان فامیل بازی نکنند. با آنها صحبت می‌کرد و منطق خودش را البته با زبان شیرینش که آکنده از تمثیل و داستان بود عرضه می‌کرد تا مجاب شوند و خودشان این تصمیم را بگیرند.»

روز به‌یاد‌ماندنی
 خانم حسینی در ادامه یکی از به یادماندنی‌ترین خاطراتش از آزادی احمد توکلی در روز 19اسفند 1355را برای‌مان تعریف می‌کند: «همراه با مهدی، نخستین فرزندمان، از مازندران به تهران آمدم تا حاج‌آقا را در زندان اوین ملاقات کنم. آن زمان قانون زندان این بود که هر 6‌ماه اجازه ملاقات می‌دادند و چون 2 روز قبل مادرش با احمدآقا ملاقات کرده بود به من اجازه ندادند. به خانه خواهر احمدآقا رفتیم. مادرش مدام اشک می‌ریخت و می‌گفت من خبر نداشتم؛ کاش تو به ملاقات می‌رفتی. من گفتم قسمت این بود، انشاءالله خودش آزاد می‌شود. در همین حین صدای زنگ بلند شد و از نوع زنگ زدنش متوجه شدم احمدآقا آزاد شده ‌‌است.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید