برای دکتر علیرضا یلدا
آن لبخند خواستنی
دکتر عباس پژمان:
دوست عزیزم دکتر غلامعلی شهیدی عکسی از دکتر یلدا را در گــروه همکلاسیها گذاشته است. یک ساعت بعد ناگهان به من میگوید «اگر توانستی یک مطلبی برای این عکس بنویس». هنوز این جمله را تا آخر نخواندهام که میگویم چشم. چون همان لحظه احساس کردم واقعاً یک چیزی در عکس هست که نوشتنی است. چیزی که او با آن لبخندش آن را در این عکس میگوید. حالا شبِ رفتنش بماند که شبی شده است که نمیتواند برایم جالب نباشد. کسی که اسمش یلدا بود مرگش در شب یلدا اتفاق افتاده است.
باری، این استادِ بخشِ بیماریهای عفونی، هر بار به او فکر کرده بودم، یا هر بار اسمش را شنیده بودم، با این لبخندش به یادم آمده بود. سالیان درازی از آن دوران میگذشت که یکماه و نیمی از آن را در بخشِ او انترنش بودم. دورانی که هم بیشترین خاطرات را در حافظهام باقی گذاشت و رفت، هم تا آنجا که ممکن بود آنها را با انواع تلخیها، ترسها و ناامیدیها در آمیخت. خاطرات خوشی که من و بسیاری از همکلاسانم از بیمارستانهای دانشکده پزشکی دانشگاه تهران و استادان و رزیدنتهای آنها با خودمان آوردیم، بسیار اندک بود. معمولاً هر جا میرفتی یا تکبر و بیاعتناییهای استادان بود، یا فخرفروشیها و خودبرتربینیهای رزیدنتها و انترنها و دانشجویانی که ناگهان خود را قومِ برگزیده احساس کرده بودند. آنچه بر چهرهها میدیدی بیشتر اخم و تَخم بود. لبخند خیلی کم میدیدی. شاید اصلاً برای این بود که او با لبخندش در یادم ماند.
آنگاه دو سال پیش دوباره او را دیدم. شبی که به جمعِ دانشجویان سابقش آمد. این بار با چهرهای پیر و تکیده آن لبخند را میساخت. اما همچنان آن را زیبا و خواستنی میساخت. چندبار دقت کردم ببینم آیا آن لبخند و تواضعی که با آن بیان میکرد، واقعاً همان قدر طبیعی است که احساس میشد یا اینکه چیزی از تصنع هم میشود در آن احساس کرد. باز هم چیزی از تصنع نتوانستم در آن احساس کنم.
دیروز زمین آن چهره را تحویل گرفت، تا آنچنان که احساس میشود جامعه پزشکی را از یکی از افتخاراتِ بزرگ آن محروم کند. اما مهمتر اینکه انگار حقیقت بزرگی را هم با تلخی هر چه تمامتر برای پزشکان و همینطور برای کل جامعه ایران به جلوه در آورد. چرا دیگر طی دهههای گذشته، هیچکس نتوانست استاد و پزشکی مثل یلدا بشود؟ آیا دیگر هیچکس در میان پزشکانِ این مملکت نبود که از لحاظ دانش، اخلاق و شخصیت در حدِ دکتر یلدا باشد؟ یا اینکه بود اما جامعه پزشکی نتوانست آنها را بشناسد یا حتی نخواست بشناسد؟ هر چه فکر میکنم میبینم هیچیک از دو صورتِ این حقیقت، مطلقاً نمیتواند حقیقتِ خوشایندی باشد.