مصور
کاش تمام نشوند
از آن روزها خیلی گذشته، روزهایی که همهچیز بوی کودکی میداد، همه لحظهها رنگی بودند و زمین و زمان فقط برای او میچرخیدند. وقتی نوبت مادریاش رسید، همان کودکانهها را برای فرزندانش ساخت، رنگارنگ و سرشار از زندگی. نمیخواست کودکانههایش هیچوقت تمام شوند، تفاوتی نمیکرد آن روزهای رنگی را در قامت فرزندانش ببیند یا در پیشانی خودش امتداد پیدا کنند، فقط تمام نشوند اما... از وقتی بچهها بزرگ شدند، کودکانههای رنگی مادر تمام شدند....