با پسرم در پارک لادن قرار داریم
لیلا کوچکی
پارک لادن روزبهروز خلوتتر از روزها و ماههای قبل میشد و آنهایی که از صبح تا شب بیکار و عاطل و باطل در گوشه و کنار آن میپلکیدند و پارک را اتراقگاه دائمی خود کرده بودند دیگر کمتر در حوالی و اطراف این پارک خلوت و محصور در میان درختان تنومند دیده میشدند. عادت ساکنان این پارک که همان بیخانمانها بودند، همین بود که هر سال با گرم شدن هوا به گوشه و کنار آن سرازیر میشدند و با سرد شدن تدریجی هوا هم به مرور پارک را خلوت میکردند و دنبال سرپناههای زمستانی بهتری در محلههای دیگر شهر میرفتند. وقتی پاییز به نیمههای خود رسید تقریبا همه ساکنان پارک اقامتگاههای موقت خود در روزها و شبهای گرم سال را ترک کرده و رفته بودند و تنها چندنفری که توان رفتن نداشتند در گوشه و کنار و پس و پشت درختان تنومند باقی مانده بودند. آنها زیر درختچههای پرشاخ و برگ و چتری، فضاهای دخمهمانندی برای خود درست کرده بودند که بیشتر اوقات آنجا میخوابیدند و اغلب مواقعی که گرسنه و تشنه میشدند از آنجا بیرون میآمدند؛ گشتوگذاری در کوچهها و خیابانهای اطراف میزدند؛ داخل کیسهها و سطلهای زباله سرک میکشیدند و از مقابل مغازهها و میوهفروشیها، پسماندها را جمع میکردند و دوباره به پارک و محل زندگی خود بازمیگشتند. چهرههای این افراد برای اهالی محل آشنا بود. مدتها بود که این چهرههای غمگین و پریشان را میدیدند. گاهی دلشان به حال این افراد بیخانمان میسوخت و کمکشان میکردند و برایشان غذای گرم میآوردند و هر چه لباس و وسایل اضافی داشتند، به آنها میدادند. حکمِ همسایگی پیدا کرده بودند بدون آنکه همسایه واقعی همدیگر باشند. در میان افراد بیخانمان پارک لادن، مرد میانسال علیل و یکچشمیای که همیشه خدا یک عصا زیر بغل داشت و کولهای روی دوشش بود، آشناتر از بقیه بیخانمانها برای اهالی محلههای اطراف پارک بود. او بعضی شبها از پارک بیرون میآمد و کنار میدانگاه محله در گوشهای میخوابید. اهالی هم هر موقع از کنارش میگذشتند، چیزی در کنار دست او میگذاشتند که شاید به دردش بخورد. وقتی هوا به مرور سرد و سردتر میشد بقیه بازماندههای بیخانمان پارک هم سراغ مکانهای گرم و گرمخانههای شهر میرفتند اما مرد علیل و یکچشم مهمان همیشگی پارک و محله باقی میماند. کسی از داستان زندگی او خبر نداشت. خیلیها فکر میکردند که او رازی در دل دارد و برای همین وابستگی خاصی به این محله و پارک پیدا کرده که نمیتواند از آن دل بکند. حدسشان هم تا حدودی درست بود. این را پیرمرد شورایار محله که خودش هم تنها بود، زمانی متوجه شد که غروب یک شب سرد و برفی زمستان هنگام برگشتن از مسجد محل، مرد علیل و یکچشم را زیر لایهای از برف دید. سراغش رفت؛ کمکش کرد؛ به خانه خودش برد؛ غذا و لباس گرم به او داد و تا پاسی از شب پای درددلشهایش نشست. با هم از هر دری حرف زدند و آنجا بود که پیرمرد شورایار محله از راز او آگاه شد. البته راز آنچنانیای هم در میان نبود که به دیگران هم مربوط باشد. هر چه بود ماجرای زندگی خودِ مرد بود که او را به ماندن در پارک ترغیب و تشویق میکرد. او آن شب برای پیرمرد شورایار تعریف کرد که تنهاپسرش این آوارگی و بیخانمانی را به سر او آورده و حالا هم در ایران نیست که به داد پدر مریض و بیخانمانش برسد. پیرمرد شورایار از لابهلای حرفهای او فهمید که تنها پسر او «شهاب» نام دارد که بهطور قاچاقی به کشور ترکیه و از آنجا هم به آلمان رفته است. برای همین قاچاقی رفتنش هم تمام اموال و خانه و زندگی مرد علیل و یکچشم را بر باد داده بود و حالا این مرد درمانده و مریضاحوال را با امید برگشتنش در پارک لادن تنها گذاشته بود. مرد تعریف کرد که چندباری با موبایل یکی از آدمهایی که در همین پارک دیده و آشنا شده بود، با پسرش در آلمان تماس تصویری هم داشته و به او گفته که در پارک لادن منتظر او میماند. پسرش هم به او قول داده بود بهمحض اینکه دستش باز شود و پولی فراهم کند برمیگردد و پدرش را به بیمارستان میبرد و حال و روزش را بهتر از این میکند. پیرمرد شورایار این حرفها را از زبان مرد علیل میشنید اما باور نمیکرد چون در بین صحبتهای مرد علیل دریافت که پسرش در آلمان خودش هم گرفتار شده است؛ گرفتار موادمخدر و بیکاری و بلاتکلیفی... و نمیداند در آن کشور غریب با آن همه گرفتاریای که به سرش آمده و بدتر از همه با بیپولی چه کند.... اوایل شب بیشتر مرد علیل حرف میزد و پیرمرد شورایار محله بیشتر گوش میداد اما زمان بهیادآوری خاطرات تلخ و بازگویی آنها وقتی کام و اوقات مرد علیل تلخ شد، پیرمرد شورایار سعی کرد او را به سکوت وا دارد و خودش از راهکارهایی که بهنظرش میرسید برای حال و روز فعلی مهمانش مناسب است، بگوید.
بعد از سکوتی نسبتا طولانی که بین آنها برقرار شد، پیرمرد گفت: «فردا شب با حاجآقا عظیمی، امام جماعت مسجد صحبت میکنم که هماهنگ کنیم شما هم این شبهای سرد زمستان را به گرمخانه شهرداری منطقه بروی... . خودت دیدهای که همه آنهایی که با تو در همین پارک محلهمان بودند رفتهاند سمت گرمخانه و دیگر شبها کسی آنها را در این پارک نمیبیند. شنیدهام در گرمخانه شهرداری منطقه همه امکانات فراهم است. میتوانی هر شب دوش بگیری و دستی به سر و رویت بکشی... غذای گرم هم هر شب به مددجوها میدهند... از همه مهمتر یک تخت و پتوی گرم و نرم هم به شما میدهند که دیگر نگران سرمای این شبهای سرد سال نباشید.»
مرد علیل از شنیدن این حرفها خوشحال شد اما یکباره انگار که فکرش درگیر جایی باشد، چهره در هم کشید و گفت: «اما من به پسرم قول دادهام که در همین پارک لادن منتظرش میمانم. اگر از اینجا بروم و او بیاید دنبالم بگردد و پیدایم نکند، ناراحت میشود...»
پیرمرد شورایار محله نتوانست جلوی بغض و اشک خود را بگیرد و همانطور که اشکهایش را پاک میکرد، گفت: «تو به من قول بده این زمستان را بروی گرمخانه شهرداری منطقه؛ من هم به تو قول میدهم که هر روز به پارک سر بزنم و به بقیه هم بسپارم که اگر پسرت آمد و دنبال تو گشت، به او بگوییم که تو در گرمخانه شهرداری منطقه هستی و جا و مکان و حال و روزت هم خوب خوب است.»
مرد علیل سری به نشانه تأیید تکان داد و پیرمرد شورایار بلند شد تا برود دوباره برای او چای بریزد... .