اغمای ابدی هستی
فاطمه اشرف
یک ماهی میشود که هوشیاریاش کم شده است، به صداها عکسالعملی نشان نمیدهد، بلع از کار افتاده است، چشمها بسته است اما چیزی ما و او را به هم متصل نگهداشته است.امید؛ همان ریسمانی که از شدت باریکی، میتوان نامرئی خواندش، اما این طرف و آن طرف خط، همهچیز متفاوت است. هنوز طرف سفید امیدواری بودم که یک قرار دستهجمعی من را به خواندن این کتاب رساند. وقتی نامش را در گروه کتابخوانی دیدم، نمیدانم برای بار چند هزارم، دلم لرزید از نشانههای به هم گره خورده این دنیا: « ثریا در اغما». همهچیز به طرز غریبی به هم وصل است درحالیکه انگار ربطی به هم ندارند. کتاب را شروع کردم درحالیکه حال جلال آریان را میفهمیدم؛ انتظار خاکستری شخصی را که عزیزی را در کما دارد.
چقدر در این دنیای به هم متصل، تکرار زیاد است.کتاب را باز میکنم، به سال 1359میروم، از جنگ ایران و عراق میخوانم، از بیماری خواهرزاده و بلاتکلیفی دایی، از انسانهای فرصتطلب و عاشقهای ناکام، از دلهره یک مادر برای فرزند. کتاب را میبندم و به سال 1402برمیگردم. گوشی را برمیدارم. اخبار جنگ را میخوانم و تصاویر کودکان ترسیده و زخمی را میبینم، از بیمارستان و بیماری سراغ میگیرم که میشناسمش، خاطرات مشترک داریم و اگر آخر راه دور و دراز این کما به هر جایی جز هوشیاری برسد، دیگر باید قید تجدید خاطرات را بزنم و میبینم من و جلال آریان هر دو یک نقش را بازی میکنیم؛ حتی داستان هم تغییر زیادی ندارد. آنچه ما را از هم دور انداخته، زمانه است. اگر میشد این 43سال را درز گرفت، آن وقت یکی از ما 2 نفر برای این دنیا کافی بودیم.
دو سه روزی است با کتاب اسماعیل فصیح، همراه جلال و در پاریس هستم و غبار خاکستری انتظار، ریه و راه نفسم را پر کرده است که صدای زنگ مسیجهای پشت سرهم، بهنظرم غیرعادی میآید. باید مکالمه جلال و دکتر در بیمارستان را رها کنم، ظاهرا همینجا در تهران و
آبان 1402خبرهایی هست. بله، انتظار من و باقی همراهانمان به پایان رسیده است. برگشتی در کار نیست.ته مسیر این اغما به مرگ رسیده است. ریسمان باریک امید از هم گسست و ما به آن طرف خط یعنی حسرت دیدار دوباره دوست و عزیزمان، گرفتار شدیم. اشک بیامان، پیامهای رسیده را تار کرده است. دخترم که روبهروی تلویزیون نشسته است، رویش را سمت من برمیگرداند: « مامان چی شده؟» راستی که اسماعیل فصیح درست نوشته است: « بندِ بچهها، بندی ابدی است، چون بچهها وارثان جان و زندگیاند.» برای من که حالا غمگین و دلزده از دنیا هستم، دخترم، بند اتصال دوباره به زندگی میشود. اشکهایم را پاک میکنم، کتاب را میبندم و درحالیکه میدانم فعلا توان بازگشت به جلال آریان و خواهرزاده بیهوش و این انتظار کشنده را ندارم، سمت بند ابدی زندگیام میروم.