هر سال قبل از زنگ اول
مژگان بابامرندی
شاید کوچه ما تنها کوچهای باشد که اسمش، اسم یک خانم شهید است؛ به نام «شهید نسرین لطفی» مامان باز هم روسری خالدارش را سرش کرده است. باز هم 13 آبان است. باز هم تمام لوازمالتحریر آن موقعش را از بوفه درآورده و روی میز گذاشته است. عکس نسرین هم کنار آنهاست. نوار سیاهش را هم نو کرده است. دلم میخواهد پاککن و تراشش را بردارم و برای یکبار هم که شده، با آنها پاک کنم و مدادم را بتراشم؛ اما مامان نمیگذارد. مامان آرد سرخ میکند و گریهکنان میگوید: «نسرین، نسرین...»
نمیدانم صبح به این زودی، مامان کی وقت کرده است که تمام این کارها را بکند.
بابا میگوید: «برو کنار، دستت درد گرفت اینقدر، هم زدی. بگذار کمی کمکت کنم.»
گوینده رادیو، وقایع سیزدهم آبان سالهای گذشته را تعریف میکند. تعریفکردن چقدر راحت است؛ وقتی که وقایع آن، برای دیگری اتفاق افتاده است. زمان که میگذرد، کهنه نمیشود هیچ، تازه تبدیل میشود به مبدأ و مقصد اتفاقات بعدی؛ مثلا این خاطره مال وقتی است که نسرین بود و این مال وقتی است که نسرین نبود. گاهی آدمها با آن زندگی میکنند؛ مثلا مامان همیشه میگوید: «نسرین این روسری و پاککن و تراش را خیلی دوست داشت.»دوست مشترک مامان و نسرین میگوید: «قبل از آن اتفاق، این روسری به اندازه کافی کهنه بود که تو اینقدر به آن بند کردهای.»
عزیز هم یک گوشه نشسته است و عکس را نگاه میکند. مامان تابهحال خیلی گفته است که اسم این کوچه باید میشد «کوچه شهیدان نسرین لطفی و افسانه رزمجو». هر بار هم عزیز گفته است: «نه، خدا نکنه مادر! این جوری نگو افسانهجان. بعد، من آخر عمری چه میکردم؟ عمر آدم دست خداست. تقدیر من این بوده است که تنها بچهام را از دست بدهم.»
* * *
حالا مامان من کوچک میشود. امروز سیزدهم آبان است. مامان و خاله نسرین، همسنوسال من هستند. هر صبح نسرین میآید دنبال مامان من تا بروند مدرسه.
* * *
نسرین میآید دنبالم، مثل همیشه دیر؛ اما امروز دیرتر از همیشه است. میگویم: «تو چرا دقیقه نودی؟ همیشه لحظه آخر کارهایت را انجام میدهی؟»
میگوید: «تو چرا مثل پیرزنها، همهاش غر میزنی؟»
میگویم: «یادت رفته است امتحان داریم؟»
میگوید: «کی به فکر امتحان است؟ همه بچهها قرار است بروند تظاهرات. یک عالمه اعلامیه گرفتهام.»تازه دلخوریام دوبرابر میشود: «باز هم تنها رفتهای؟ مگر قرار نبود نروی؟ فکر کردی کی هستی؟»
میگوید: «اینجوری خطرش کمتر است.»
میگویم: «راستش را بگو آرش کمانگیری یا دهقان فداکار، شاید هم پطروس؟»
میگوید: «هیچکدام؛ اما نمیدانم چرا دلشوره داشتم؛ یعنی دارم. باورت میشود! صبح خیلی زود، مامان هم هی میگفت: مراقب خودتان باشید.»
من دیگر چیزی نمیگویم. دلگیرم. او فکر میکند خیلی مهم است و اصلا هم دل به درس نمیدهد. عزیز عاشقِ درسخواندنِ نسرین است. من هم عزیز را خیلی دوست دارم. عصرها وقتی میبیند که ما درس داریم، فوری برایمان شیرکاکائوی داغ درست میکند یا آش اوماچ میپزد. خیلی دلم میخواهد به او بگویم «مامان»؛ اما رویم نمیشود. هر چه حرف میزند یا جوابش را نمیدهم یا سرسنگین جواب میدهم. میرسیم مدرسه. هنوز به حیاط نرفتهایم که بچهها میریزند سرمان. همه با حرف میزنند. نسرین داد میزند: «یواش و یکییکی صحبت کنید!» میگویم: «بله، درست صحبت کنید؛ چون ایشان خیلی مبادی آداب هستند!» بچهها هاج و واج نگاهمان میکنند. یکیشان میگوید: «منتظر چه کسانی بودیم! خودشان مشکل دارند، آنهم توی این وقت...» یکی دیگر میگوید: «میخواهند کیفها را بگردند.» نسرین نگاهم میکند و میگوید: «آشتی...» سرم را برمیگردانم: «تو آدمبشو نیستی.» یکی از بچهها میگوید: «شما هم برای بچهبازی وقت گیر آوردید...» میرویم سر کلاس. یکی از بچهها از ته راهرو سوت میکشد؛ یعنی خانم مدیر میآید سمت کلاس. نسرین با یک حرکت تند، تمام اعلامیهها را از کیفش میکشد بیرون. یقه یکی از بچهها را میکشد و او را از میزش میکشد بیرون. میز معلم را بلند میکنند. همه اعلامیهها را میگذارد کف زمین و میز را میگذارند رویشان. هنوز برنگشتهاند سر جایشان که خانم مدیر میآید تو. میگوید: «تمام کیفها روی میز! فکر میکنید نمیدانم تمام این کارها زیر سر کیه؟» و به من و نسرین نگاه میکند. تعجب کرده است که چرا من جایم را عوض کردهام. حتی آستر کیف ما دو نفر را هم پاره میکند. توی کلاس راه میرود. هی برای ما دو نفر خط و نشان میکشد. طرف میز معلم که میرود، بند دلم پاره میشود. دستش را تکیه میدهد به میز و باز هم تهدید میکند. کمی بعد خسته میشود. میرود بیرون. همه میدانیم که میرود توی کلاس بغلی. با نسرین اعلامیهها را بیرون میکشیم. همه را میبریم طبقه سوم. از پنجره میریزیم پایین و مثل قِرقی میآییم پایین. همه بچههای کلاس ما، دم در کلاس بغلی جمع شدهاند. ما هم به آنها اضافه میشویم. صورت خانم مدیر دیدنی است وقتی که پرندههای کاغذی توی هوا را نگاه میکند. میآید بیرون. من و نسرین را نگاه میکند. صورتش قرمز قرمز است. میدود سمت دفتر. نسرین میخندد. میگوید: «کاردش میزدی، خونش در نمیآمد.»اما من باز هم به او جواب نمیدهم. همه مدرسه توی حیاط هستند. دست همه هم اعلامیه است. قرار است همه برویم تظاهرات. ما کیفهایمان را برمیداریم. لحظه آخر است که توی کلاس هستیم. پاککن و تراش نسرین روی زمین است. آنها را برمیدارم و میگذارم توی کیفم. ما هم میرویم توی حیاط. همه به طرف در هجوم میبرند. نسرین دست مرا میگیرد. من دستم را میکشم. توی خیابان پر از جمعیت است و لحظه به لحظه هم تعدادشان بیشتر میشود. صدای گلوله میآید. میترسم. کاش با نسرین بودم! گاز اشکآور پرت کردهاند. بعدازظهر میرسم خانه. بابا کلی دعوایم میکند. میگوید: «وقتی مادر بالای سرت نباشد، همین است دیگر...» هر وقت عصبانی است، نبودن مامان میافتد گردن من. میگوید: «سر خانه زندگی خودش است و بیخیال تو...»عزیز میآید دم در. نسرین را میخواهد. وقتی میگویم که با هم قهر بودیم و همدیگر را گم کردیم، خشکش میزند. انگار آب سرد ریختهاند رویش. فوری میگوید: «یا صاحبالزمان! خودت کمکش کن. دیشب خواب بد دیدم. صبح زود هم صدقه دادم؛ اما...» بابا میگوید: «نگران نباشید، الان میروم دنبالش.» عزیز میگوید: «شما هم جای پدرش هستید. بچهام که رنگ پدر ندید.»
بابا میآید. خیلی دیروقت است. من نگذاشتهام عزیز برود خانهشان. روسری خالدار نسرین دست باباست. بابا تا در را باز میکند و عزیز را میبیند، میخواهد روسری را قایم کند، اما نمیشود. روسری خونی است. بعدها به من گفت: «دعا کردم خواب باشید.» نسرین دیگر نیامد... و حالا...
* * *
رادیو آرم اخبار را پخش میکند. مامان میگوید: «خاموشش کن. دلم نمیخواهد دوباره اخبار امروز- سیزده آبان- را بشنوم.» بابا میگوید: «باشد...» عزیز میگوید: «نه مادرجان، آدم باید بفهمد دور و برش چه خبر است. همه میمیریم. بهتر است بدانیم چه خبر است و بمیریم. نه اینکه نفهمیم.» مامان میگوید: «کاش قدر لحظهها را هم بدانیم.» بوی حلوا خانه را برداشته است. یک دیس بزرگ کنار میگذارند تا من ببرم برای مدرسهمان، یعنی همان مدرسه مامان و نسرین. عزیز بقیه را تندتند توی پیشدستی میریزد. مامان آنها را تزئین میکند. من پخش میکنم تا همه همسایهها یادشان بماند که امروز سیزدهم آبان است. سیزدهم آبانِ بعد از نسرین. این تنها حلوایی است که صبح خیلی زود پخته میشود تا قبل از زنگ اول مدرسه، فاتحه فرستاده و خورده شود.