• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
دو شنبه 24 مهر 1402
کد مطلب : 205973
+
-

به یا د آنهایی که با تلنگری مسیر زندگی‌شان به شهادت ختم شد

از فرش تا عرش

از فرش تا عرش

الناز عباسیان-روزنامه‌نگار

در چرخش روزگار آدم‌ها در بزنگاه امتحان قرار می‌گیرند. بوده‌اند کسانی که خیلی طیب و طاهر هم نبوده‌اند اما در شرایط دفاع از ناموس دیگران، شهید شده‌اند. برای این تغییر و گذشت و این سلوک، نباید حتماً از لوطی‌بودن و کفش‌های تاخورده و از پوششی خاص گذشت؛ بچه‌هایی در جبهه بودند که در خانواده‌هایی بسیار مرفه بزرگ شده بودند یا حتی مرام و مسلک دیگری داشتند، در همان سنین کم و اوج جوانی از تمام آن ثروت و موقعیت اجتماعی خانواده گذشتند و راهی جبهه شدند. در ادامه چند روایت از این شهدای دگرگون‌شده را می‌خوانیم.

شهید خیرالله (هوشنگ) افشار
مارکسیستی که دگرگون شد


 خیرالله (هوشنگ) در نصب و جمع‌آوری وسایل و سیاهی‌های هیئت خالصانه زحمت می‌کشید. از روستاهای اطراف شهریار حدود 7کیلومتر را برای رسیدن به مجلس امام حسین(ع) طی می‌کرد و آخر شب برمی‌گشت. پسرعمویش یعنی شهید احمد افشار پای او را به هیئت باز کرده بود. با بچه‌های هیئت عازم جبهه شد، اما مشخص بود تازه هیئتی شده. به تشویق بچه‌های هیئت و با آنها به جبهه رفت. در مسیر دوکوهه تازه همرزمانش فهمیدند که او روزگاری به گروه‌های مارکسیست گرایش داشته است؛گروهک پیکار و... همان ایام قبل از انقلاب به‌خاطر فعالیت‌های سیاسی با او برخورد شد و از دانشگاه اخراجش کردند. برای پیروزی انقلاب تلاش کرده البته با همان نگرش خودش. بعد از انقلاب به جرم حمایت گسترده از گروهک‌ها از ادامه تحصیل منع شده بود. خدا و مذهب هیچ جایگاهی در عقایدش نداشت. از طرف همه طرد شده بود؛ الا احمد پسرعمویش. احمد در چندین جلسه همنشینی با او، متقاعدش کرد که دوران مارکسیست تمام شده و این عقاید دیگر هیچ جایگاهی ندارد. بعد هم از او خواست که به سراغ اسلام برود. حتی یک سفر مشهد هم برای او جور می‌کند. هوشنگ در مسیر دوکوهه برای دوستانش از گذشته و سفر مشهدش تعریف ‌کرده بود:‌ «در مشهد خیلی به امام رضا(ع) اصرار کردم که دستم را بگیر تا از نو شروع کنم. این سفر متحولم کرد. بعد هم پایم به هیئت باز شد. بدترین اتفاق برای من شهادت احمد بود که خیلی در روحیه من اثر گذاشت.» حرف‌هایش برای بچه‌های هیئت جالب بود. تا حالا رزمنده اینگونه ندیده بودند. وقتی در دوکوهه بودند خیرالله یا همان هوشنگ رفتار خاصی داشت. همیشه حتی در گرمای تابستان پیشانی بند را از سرش جدا نمی‌کرد. آموزه‌های دینی ما را با زبان زیباتری به رزمنده‌ها تحویل می‌داد؛ همیشه با وضو بود. توسلات خیرالله خیلی عجیب بود. محبت عمیقی نسبت به اهل‌بیت و به‌خصوص نسبت به حضرت زهرا(س) پیدا کرده بود. می‌گفت اینها بندگان مقرب خدا هستند. اینها راه درست بندگی کردن را به ما یاد می‌دهند. تفاوت خیرالله با بسیاری در این بود که او مثل ماهی خارج از آب، قدر آب را فهمیده بود. او مدتی را میان گروهک‌های بی‌دین گذرانده بود و حالا لذت دین و ارتباط با خدا را کاملاً حس می‌کرد. در نهایت او با همین روحیه عرفانی‌اش در نخستین و آخرین عملیات خود یعنی والفجر ۸ به‌عنوان نخستین شهید گردان حمزه به شهادت رسید.

شهید مرتضی زارع
فرمانده‌ای که راننده‌اش را در جبهه از دام اعتیاد نجات داد

روزی در میان نیروهای مرتضی جوانی چهارشانه، قد بلند ـ که احساس کردم اعتیاد دارد ـ نظرم را جلب کرد. با پرس و جو متوجه شدم مرتضی او را به گردان آورده است. به سمت او رفتم و پرسید: «این رزمنده جدیده؟» مرتضی گفت: «بله.» با تعجب پرسیدم: «اعتیاد داره؟» در جوابم گفت: «اعتیاد داره ولی قول داده ترک کنه. فکر کردم که مواد نداره و از روی ناچاری می‌خواد ترک کنه و بهش اجازه دادم اگر می‌خواد برگرده ولی تصمیمش جدیه و می‌خواد پاک بشه.»  در دوکوهه اتاق کوچکی بود که مرتضی آن را در اختیارش گذاشته بود تا ترک کند. به شهردار در جبهه، انصارالحسین می‌گفتند. مرتضی به آنها سپرده بود در زمانی که حضور ندارد مایحتاجش را تأمین کنند. مرتضی بعدها برایم تعریف کرد: یک‌ماه و نیم برای شناسایی رفته بودم وقتی به پادگان برگشتم با سرعت خود را به من رساند و گفت: «آقا مرتضی پاک پاکم!». از آن پس راننده مرتضی شد.  با خود تصور می‌کردم بعد از شهادت مرتضی، او به اوضاع قبلش باز‌می‌گردد، ولی این اتفاق نیفتاد. او تا 40روز بعد از شهادت مرتضی به خانه‌شان می‌رفت و به مادر مرتضی می‌گفت: «هر کمکی لازم دارید به من بگویید.» سرانجام شش‌ماه بعد از مرتضی، او هم در شلمچه شهید شد. شهیدان عباس قهرودی، مرتضی حمزه، جانباز اسماعیل معروفی، داود حیدری و بهرام نوری چند تن از نیروهای شهید زارع بودند.
به نقل از «اکبر باقری دولابی» دوست و همرزم شهید مرتضی زارع

شهید مرتضی زارع؛  فرمانده گردان لوطی‌ها
از کوچه و خیابان بسیجی به جبهه آوردن هنر است

گردان لوطی‌ها در دوران دفاع‌مقدس به بی‌نظمی‌هایش معروف بود. این گروه در صبحگاه و آموزشی شرکت نمی‌کرد و نامنظم بود. هر یک از فرماندهان گردان‌ها که به دلایلی نیروهایشان را رد می‌کردند، آنها را به این گردان می‌فرستادند. با وجود شیطنت‌های رزمندگان این گردان، یکی از بهترین گردان‌های خط‌شکن بودند. فرمانده این گردانِ کسی جز شهید مرتضی زارع نبود. شهید زارع که به بالادستی‌هایش با لحن خاص خودش می‌گفت: «بسیجی از مسجد به جبهه آوردن هنر نیست، از کوچه و خیابان بسیجی به جبهه آوردن هنر است.» و فرمانده گردان لوطی‌ها این هنر را داشت. خودش در اوج جنگ شجاعانه به کمک مردم لبنان شتافت. همچنین پیشنهاد تشکیل یک گردان ویژه که به گردان شهادت معروف بود را به شهید همت داد. اکبر باقری دولابی  دوست و همرزم شهید می‌گوید:« شهید حاج کاظم نجفی رستگار قبل از آغاز عملیات والفجر یک، درباره اعتراض دیگر فرماندهان از گردان حضرت قاسم(ع) برایم تعریف کرد: یک روز در اتاق فرماندهی نشسته بودم که چند تن از فرماندهان سراغم آمدند و شکایت گردان مرتضی را می‌کردند که چرا در صبحگاه نیامده و نیروهایش لوطی بازی درمی‌آورند. حاج کاظم گفت: وقتی این حرف‌ها را شنیدم ناراحت شدم و سریع مرتضی را خواستم. مرتضی هیچ وقت لباس رزم مرتب و پوتین نمی‌پوشید. همیشه لباسش را روی شلوار می‌انداخت و با یک کتانی گردانش را فرماندهی می‌کرد. یک ربع بعد با همان نوع پوشش به اتاق فرماندهی آمد و گفت:«سلام علیکم حاج آقا». با دلخوری و صدای بلند شروع به اعتراض کردم و گفتم «این چه وضع گردان است. همه از گردان شما ناراضی هستند. شکایت دارند. حاج کاظم خودش تعریف می‌کرد و می‌گفت مرتضی تا انتهای صحبت‌هایم آرام بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد. وقتی حرف‌هایم تمام شد جلوتر آمد و گفت: «داداش! بسیجی از مسجد آوردن هنر نیست اگر از کوچه و خیابان بسیجی را به جبهه آوردی هنر است. اگر از من ناراضی هستید حکمم را تحویل می‌دهم.» حاج‌کاظم گفت: با حرف مرتضی انگار از خواب غفلت بیدار شدم و کمی آرام گرفتم.» شهید مرتضی زارع، فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) در عملیات والفجر ۲ به شهادت رسید.

شهید ژروم ایمانوئل
فرانسوی‌ای که به کمال رسید



چشمان روشن، موهای بور و ریش کم پشتش نگفته خبر می‌داد که اروپایی است. «کمال کورسول» با نام اصلی «ژروم ایمانوئل» نهم آوریل در پاریس متولد شد. مادرش فرانسوی و پدرش از مهاجران تونسی بود. به‌علت جدایی پدر و مادرش از کودکی در فرانسه کنار مادر مسیحی‌‌اش بزرگ شد. اما وقتی در نوجوانی برای دیدار پدر به تونس زادگاه او سفر کرد، با دین اسلام آشنا و در ۱۷ سالگی مسلمان شد و به مذهب اهل تسنن گرایش پیدا کرد. او که نامش را به «کمال» تغییر داده بود بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی سخنرانی‌های امام خمینی‌(ره) را که به زبان فرانسوی ترجمه شده بود، شنید، متحول شد. در ادامه آشنایی با دانشجویان ایرانی خط امام که در پاریس مقیم بودند پای ژروم را به برنامه‌ها و مراسم کانون کشاند تا جایی که  معارف دعای کمیل امیرالمومنین(ع) او را شیعه کرد و دوست داشت او را علی یا ابوحیدر صدا بزنند. عشق به امام خمینی‌(ره) دیگر تاب ماندن در پاریس را برای او سخت کرده بود. سال‌۱۳۶۱ به ایران مهاجرت کرد و راهی شهر قم و حوزه علمیه شد. ذکاوت و تیزهوشی عجیبی در یادگیری علوم اسلامی داشت و خود را مقلد امام‌خمینی‌(ره) می‌دانست. چنان شیفته امام(ره) بود که بالاخره همراه طلبه‌های حوزه علمیه به دیدار امام رفت. کمال بعد از این دیدار وصف‌ناپذیرش تصمیم گرفت در مدرسه حجتیه برخی کتاب‌های دینی را به زبان فرانسوی ترجمه کند. کتاب‌هایی چون «شیعه در اسلام»، «مسئله حجاب» و ۳۶ صفحه از یکی از کتاب‌های میرزا جواد آقای تبریزی، چند صفحه از قرآن، چهل حدیث و رساله حقوق امام سجاد(ع) بخشی از ترجمه‌های کمال است. او حتی در سفر ریاست‌جمهوری وقت (آیت‌الله خامنه‌ای) به قم، به نمایندگی از طلاب غیرایرانی سخنرانی کرد.
پس از چندین بار پیگیری برای رفتن به جبهه، سال ۶۳ از طریق سپاه بدر که مخصوص مجاهدین عراقی بود، در قالب گردان شهید دستغیب، به جبهه اعزام شد. عملیات کربلای دو نخستین عملیاتی بود که کمال در آن شرکت کرد. شهید کمال کورسل پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و حمله منافقین در سوم مرداد سال ۶۷، با عضویت در گردان شهید صدر مجددا به جبهه غرب اعزام شد. او پنجم مرداد همین سال در سن 24سالگی در عملیات مرصاد، منطقه اسلام‌آباد غرب استان کرمانشاه به شهادت رسیده.

شهید درویش ازدمیر
از آلمان تا سردشت

درویش ازدمیر اصالتا اهل ترکیه بود ولی در آلمان به دنیا آمده و بزرگ شده بود. همه‌جور تفریحاتی که در کشور آلمان بود را انجام داده بود ولی کمی هم آداب دینی اهل سنت را رعایت می‌کرد. خبر پیروزی انقلاب که در صدر اخبار دنیا قرار می‌گیرد درویش از شخصیت امام خمینی(ره) خوش‌اش می‌آید و عکس او را تهیه و همراه خودش همیشه حمل می‌کند. با شروع جنگ، جهادسازندگی برای مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ نیاز به آموزش مکانیک ماشین آلات سنگین پیدا می‌کند و گروهی از جهادیون را به آلمان اعزام می‌کند. از آنجا که خدا می‌خواهد مسیر یک نفر را روشن کند این گروه در آلمان برای نماز و عبادت به مساجد ترک‌ها می‌رفتند. چون کمی به زبان ترکی آشنا بودند در آنجا مردم در مورد امام(ره) از آنها سؤال می‌پرسند و جهادیون هم کم نمی‌گذارند و جواب می‌دهند. درویش در صف نماز با عکس امام (ره) که به سینه‌اش نصب کرده با جهادیون آشنا و دوست می‌شود تا جایی که یکی از جهادیون از او دعوت می‌کند تا به ایران بیاید. 3 ماهی می‌گذرد. فرد جهادگر در عملیات والفجر3بود که پدرش با او تماس می‌گیرد و می‌گوید مهمانی از کشور آلمان به منزلمان آمده است. خلاصه اینکه با کمک این جهادگر و خانواده‌اش درویش عاشق انقلاب و جبهه می‌شود. فارسی بلد نبود ولی جهادگری او را همراه خودش به مهران می‌برد. آنجا حال و هوای شهادت‌طلبی و خلوص نیروهای ایرانی او را منقلب می‌کند. در جبهه مهران موذن می‌شود! از امام حسین(ع) زیاد سؤال می‌پرسد و تشنه دانستن می شود. حوزه علمیه قم می‌رود و شیعه می‌شود. اسمش را از درویش به حسین علی تغییر می‌دهد. بعد از یک سال زبان فارسی و عربی را مسلط می‌شود و تحصیلات حوزوی را هم می‌گذراند. برای دیدن خانواده‌اش به آلمان می‌رود. خانواده به‌شدت با او مخالفت می‌کنند و پاسپورتش را از او می‌گیرند تا دیگر نتواند به ایران سفر کند. اما حسین علی با هر سختی که بود خود را دوباره به ایران می‌رساند و در حوزه علمیه قم به تحصیل ادامه می‌دهد. آبان 63با اصرار و خواهش از حوزه مرخصی می‌گیرد و به جبهه می‌رود. او با لباس سپاه درحالی‌که عبا روی تنش داشت در منطقه عملیاتی سردشت، حین تبلیغ، به شهادت می‌رسد. از وزارت خارجه با خانواده‌اش برای شناسایی پیکرش تماس می‌گیرند. 20روز بعد خانواده‌اش به تهران می‌آیند و همه از ایمان و اخلاق حسین علی برای مادرش تعریف می‌کنند.

‌شهید مهیار مهرام
خانواده‌اش در تشییع او شرکت نکردند

خیلی اهل مُد روز بود و اهل رفیق‌بازی. پسر خوش‌تیپ محله یوسف‌آباد وقتی سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت، به اصرار پدرش به انگلیس رفت تا در دانشگاه برایتون انگلیس در رشته هوافضا درس بخواند. سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه‌ها نوشتند: یک دانشجوی ایرانی به نام مهیار مهرام در انگلیس به‌خاطر مصرف زیاد مواد‌مخدر به حالت کما رفت! عمرش به دنیا بود و بعد از بهبودی سال ۱۳۵۶ به ایران برگشت. همسر انگلیسی‌اش همراهش آمده بود. مهیار و خواهران و برادرانش در قید و بند مسائل دینی نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر شرکت هواپیمایی در تهران مشغول شد. با پیروزی انقلاب، دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به‌کار شد. در زمانی که آیت‌الله خلخالی با معتادان مواد‌مخدر برخورد می‌کرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. وقتی از زندان آزاد شد جنگ شروع شده بود. یکی از دوستان دبیرستانی مهیار راهی مریوان شده و همراه با حاج احمد متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیت بود. وقتی از جبهه برگشت سراغ مهیار رفت. فهمید که همسرش به انگلیس برگشته و بیکار است و به‌خاطر سابقه اعتیاد کسی به او کار نمی‌دهد. البته موضع‌گیری‌های سیاسی ضد‌نظام هم داشت و از منافقین حمایت می‌کرد. اما با این حال دوست مهیار به سفارش و اصرار پدر مهیار، دست رفیق را گرفت تا برای خودسازی به جبهه ببرد. وقت رفتن پدرش یک شیشه آب سیاه به رفیق مهیار داد و گفت: این شیره سوخته تریاک است. هر روز ۳ بار به او بده تا ترک کند. این دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! در شرایط سخت هم این قرص‌های والیوم را به او بده.
دوست مهیار با خودش گفت: «عجب اشتباهی کردم، حالا آبروی خودم را هم می‌برم.» بعد گفت: «مهیار، تو اگر شده الکی دولا راست شوی، باید بغل من بایستی نماز بخوانی، وگرنه برمی‌گردیم.» به کمک این دوست مهیار تصمیم به ترک گرفت. زمستان سال ۱۳۶۰ بود که مهیار در مقر کوهستانی در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد. هوش و استعداد خاصی داشت. رمزهای بی‌سیم را سریع حفظ می‌کرد. شب اول از سرما ترسیده بود اما رفته رفته به آنجا عادت کرد. جوری نماز اول وقت و نماز شب می‌خواند که انگار نه انگار تا آمدن به جبهه یک‌بار هم نماز نخوانده بود. ۲ سال در کردستان ماند. این پسر از فرنگ برگشته، دعای بین نماز جماعت را برای رزمنده‌ها با سوز خاصی می‌خواند و یک بسیجی تمام‌عیار شده بود. روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات والفجر ۴، در پاییز سال ۱۳۶۲ نیروهای رزمنده به‌سوی منطقه پنجوین عراق حرکت کردند. مهیار هم بین آنها بود و به شهادت رسید. اما پیکرش تا مدت‌ها شناخته نشد و بین گمنام‌ها بود. دوست دوران دبیرستانش پیکر او را از روی گردنبند نقره‌ای که از دوران انگلیس در گردنش بود شناخت. پیکر مهیار به تهران منتقل شد. امّا خانواده‌اش او را تشییع نکردند. پیکر او بدون تشییع در قطعه ۲۸ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد!

شهید سیدمجتبی هاشمی
فرمانده‌ای که کیش و مرام کسی را نمی‌پرسید


گروه «فدائیان اسلام» که متشکل از داوطلبان مردمی بود، به فرماندهی سیدمجتبی هاشمی نقش مهمی در دفاع ۳۴ روزه در خرمشهر ایفا کردند. او آدم ورزیده، دوره دیده و جزو رنجرها و چتربازهای سال ۱۳۴۲ ارتش بود. در یگان کلاه سبزهای ارتش سرباز بود و از جهت نظامی از بسیاری از نیروها یک سر و گردن بالاتر بود. ‌قاسم صادقی از همرزمان این شهید درباره او می‌گوید‌: «سیدمجتبی هاشمی اهل دین و دیانت بود و هر وقت می‌خواست عملیات انجام شود می‌گفت: بچه‌ها نماز بخوانیم و برویم. اما جزو داش‌مشتی‌ها بود. شهید هاشمی از نیروهایش نمی‌پرسید کیش و مرامت چیست و چون هدف دفاع از کشور بود از همه نیروها استفاده می‌کرد. نیروهایش هم مردمی بودند و بدون هیچ گزینشی وارد گروه می‌شدند. شخصیت کاریزماتیک و جذابی داشت که نیروها جذبش می‌شدند. با همین روحیه هم توانست از طیف‌های مختلف نیروهای زیادی را جذب گروهش کند. در گروه «فدائیان اسلام» اقلیت‌های مذهبی، سنی، شیعه، نمازخوان و بی‌نماز، بچه یتیم و توابین را داشتیم. از هر قشری که حساب کنید در جمع ما بود. آن زمان بحثی بین سپاه آبادان و سیدمجتبی هاشمی شکل گرفت که چرا همه را داخل گروه‌تان راه می‌دهید؟! شهید هاشمی هم می‌گفت ما نیروی مردمی هستیم و دوست داریم از نظام و مملکت‌مان دفاع کنیم. ما تنها گروهی بودیم که زنان هم در آن حضور داشتند و در خط مقدم سنگری به نام سنگرخواهران داشتیم.خواهران در خط حضور داشتند و کار درمان و انتقال مجروح و غذا را انجام می‌دادند. خانم‌ها از اهالی خرمشهر بودند و زمانی که شهر سقوط کرد اینها به ما پیوستند. سیدمجتبی می‌گفت منطقه برای همه است و هر کسی که دل و جرئت دارد می‌تواند حضور داشته باشد.»

شهید مسعود رشیدی
داش مشتی اصفهانی

راوی مناطق عملیاتی جنوب حاج‌محمد احمدیان که روزی فرمانده این شهید سیدمسعود رشیدی نوجوان ۱۸ ساله اصفهانی بوده از او چنین تعریف می‌کند: «اواخرجنگ، درمنطقه فاو، پدافند داشتیم. آخرهای جنگ به آن صورت نیرو به جبهه نمی‌آمد! اغلب سنگرهای نگهبانی را تک نفره گذاشته بودیم اما حساس‌ترین نقطه یک ‌جا داشتیم توی دل خورعبدالله... مدام اصرار داشتیم حداقل یک نیرو برای ما بفرستند. تا اینکه خبر دادند خوشحال باشید برایتان نیرو فرستادیم. نزدیکی‌ ظهر بود. داشتم توی خط سرکشی می‌کردم. دیدم یک نفر دارد می‌آید اما دکمه‌های لباسش را نبسته، بندهای پوتینش هم باز است، گِت نکرده، اورکتش را هم انداخته روی شانه‌هاش و اسلحه کلاشش را هم مثل یک بیل کشاورزی گذاشته روی کولش. تا به من رسید گفت: ‌ام الی کم. حقیقتش جا خوردم. گفتم خدایا، بچه‌های ما همه اهل نماز شب، دعای عهد، زیارت عاشورا و... این اصلاً سلام‌کردن هم بلد نیست. گفتم: سلام علیکم اخوی. با خودم گفتم خوب سلام‌کردن را یادش دادم. گفت: اخوی این اتاق ما کجاست؟ گفتم: داداش اینجا خط اول فاو؛ ‌ام‌القصره. این طرف ایرانی‌ها و آن طرف هم عراقی‌‌ها هستند. از این خط بالاتر بروی تیر می‌خوری. در ضمن اینجا اتاق نداریم، سنگر داریم. گفت: داداش، یه جا نشان ما بده، کپه مرگمان را بذاریم. خسته‌ایم. با خودم گفتم این باید پیش خودم بیاید تا آدمش کنم. آمد توی سنگر ما، جالب این بود که برای نماز هم مُهر را از بالا به پایین می‌انداخت و با پایش استُپ می‌کرد! خیلی خودمانی با خدا حرف می‌زد. فکر می‌کردم آدمش می‌کنم...
تا بیدار شد، زد زیر گریه. ساعت ۲ نصف شب‌!! گفتم: چِته؟! گفت: فردا صبح شهید می‌شوم. زدیم زیرخنده و گفتیم: مایی که جنوب کردستان این‌قدرجنگیدیم تا حالا چنین ادعایی نداشتیم. این تازه از راه رسیده می‌گوید من فردا صبح شهید می‌شوم... تیر پشت سرش را سوراخ کرده بود. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم بچه تو چه کار کردی؟! من را ببخش اگر بهت حرفی زدم.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :