لبخند ترافیک صبحگاهی
فاطمه اشرف
مادرشدن یکی از نخهای اتصال من به دنیای جدید است. هرجا دلم میخواهد در عادات خودم فرو بروم و در جواب پدیدههای نوظهور بگویم: «نه ممنون، من اهلش نیستم» یاد دخترم میافتم. او، باواسطه یا بیواسطه، نمیگذارد من از تازههای اطرافم عقب بمانم. وگرنه من آدم آدامسخرسی و آبنباتهای فلهای و رنگارنگ بازار دور حرم شاهعبدالعظیم هستم. لباسهای استانداردی که میتواند همیشه مد باشد و خانههایی با طراحی داخلی مدرن، نهایتا میتواند در یک عکس آن هم برای 2ثانیه نظرم را جلب کند. برای همین تا قبل از تولد دخترم، کتاب صوتی برایم مفهومی نداشت. فکر میکردم کتاب یعنی رفتن تا کتابفروشی، چرخزدن بین قفسهها، صید یکی از هزاران خواندنی و برگشتن پیروزمندانه به خانه. کتاب یعنی حواست به نور زمان مطالعه باشد، حواست به تا خوردن جلد باشد و حواست به صفحههای خوانده و مانده باشد، اما دخترم که به دنیا آمد، من و زمان تا مدتها برای رسیدن به کارهای همیشگیام به توافق نمیرسیدیم. یک روز تصمیم گرفتم برای نزدیکشدن به روتینهای قبلی، شنیدن کتاب صوتی را امتحان کنم. این شد که نوبت استراحت بعدازظهر دخترک و زمان اتوزدن لباسها شده بود و شنیدن کتاب یا زمان جمعآوری اسباببازیها از گوشهگوشه خانه و شنیدن کتاب.
حالا بعد از 6سال که با کتابصوتی در فاصلهای نسبی، یعنی نه خیلی بیگانه و نه خیلی رفیق بودم، باز این برنامههای دخترم است که من را به شنیدن کتاب نزدیکتر کرده است تا خواندنش. همان روز سوم مهر در راه برگشت از مدرسه با یک حساب سرانگشتی فهمیدم قرار است تا پایان سال تحصیلی روزی 2ساعت از زمانم را در ترافیک تهران باشم. برای همین به کتابصوتی بازگشتم و طبق محاسباتم، فردا در مسیر بازگشت از مدرسه کتاب «بالاخره یهروزی قشنگ حرف میزنم» تمام میشود. حالا چند روز است وقتی صبحها از تمام خیابانها و کوچههای این شهر، ماشین و موتور در مسیرم سبز میشود، من دارم به ماجراهای دیوید سداریس میخندم و اصلا چند جایی بهخاطر بیخیالی و خونسردی او بوده که پایم را روی ترمز گذاشتهام و به ماشینهای خارج از نوبتی که در لاین مخالف، خلاف حرکت میکردند، راه دادهام. و بهخاطر صداقت و طنز نویسنده بود که فصل «منحنی یادگیری» را 2بار گوش دادم و اگر فکر میکنید خریدن نسخه چاپی، آن هم وقتی هنوز کتابصوتی به نیمه نرسیده بود، به بخش چسبیده به دنیای قدیمیام برمیگردد، باید بگویم نه، هرچند من هنوز آدم کتابهای چاپی هستم اما این بار من بیتقصیر بودم. من داشتم کتابصوتی را گوش میدادم و داشتن و خواندن کتابی که هر روز میشنوی، وسوسهای بود که سرنخش به پیمان خاکسار و ترجمه روانش و هوتن شکیبا و خوانش هنرمندانهاش میرسد.