حرفهای همسایه
حکایت استادیوم امجدیه و مردی با عینکآفتابی
مهدیا گلمحمدی | خبرنگار
آن روزها هم مثل این روزها چمن ورزشگاه امجدیه سبز و آسمانش آبی بود. حتی مشتریهای ساندویچی محمود درست مثل امروز همهشان نیمکتنشین بودند. نوشابههای تگری زرد و مشکی با سیستم چهارچهاردو داخل ویترین یخچال چیده میشد. فقط آنروزها هنوز نام ورزشگاه امجدیه بود و کمتر کسی آنرا شیرودی مینامید.
عزت، شاگرد مغازه ساندویچی محمود هم به جای نانفرانسوی و باگتهای امروزی، سوسیس آلمانی و کالباسهای خشک را داخل نانهای بلکی و کاغذپیچ سرو میکرد. فوتبال بازیکردن من و چند نفر از همکلاسیهایم هم با پاسهای تیکیتاکایی و سریع جلوی همین ساندویچی مشهور و نرسیده به ورزشگاه امجدیه کلید خورد. یک روز آفتابی و بهاری سال64 بود. رضا که همیشه برای گل بهخودی زدن، حکم مارادونای تیم را داشت، پیش از رسیدن به ساندویچی محمود میخواست یک بناناکیک، یا ضربه پیچدار بزند که توپ چرخخوران و با زاویه از درهای باریک ساندویچی گذشت و وارد مغازه شد.
سلانه سلانه و با اندکی ترس رفتیم توپ را بیاوریم که آنجا پسری هم سن و سال خودمان را دیدیم؛ پسرکی ترکهای با استوکهای آبی و ساقبندهای مشکی روی نیمکت چوبی نشسته و توپی را داخل تور گذاشته بود، بند تور را بهدست داشت و روی صندلی، زیر توپ معلق در هوا به آرامی ضربههای چیپ میزد. دیدن استوکهایش باعث شد بنشینیم و خیلی عادی و طوری که کسی شک نکند، ساندویچ بندری سفارش بدهیم. سر صحبت را که باز کردیم فهمیدیم نامش سیامک و شاگرد آقای مریوانی، مربی فوتبال تیم نوجوانان ورزشگاه امجدیه است. روزهای نخست تمرین در امجدیه، خود آقای مریوانی از فوتبال جالبتر بود. مهربان بود اما زود آمپر میچسباند. 2سال در جبهه تیربارچی بود اما انگار این اواخر گیاهخوار شده باشد، قاشق را مثل چاقوی نظامی تند و تند داخل خورشت فرو میکرد و هر چه گوشت بود، خنثی میکرد و از ظرف بیرون میکشید. بعدها فهمیدیم اوره خونش بالاست.
عجیبترین پدیده ورزشگاه اما مردی بود که درست مثل دایی سوباسا با یک عینک آفتابی پهن همیشه در جایگاه مینشست و بچههای تیم میگفتند نماینده سرالکس فرگوسن است و میخواهد برای بازی در تیم جوانان منچستریونایتد از ایران بازیکن انتخاب کند. ناگهان میان تمرین میدیدیم در جایگاه نشسته و پیش از پایان تمرین نیز ناگهان غیبش میزد. به امید انتخابشدن توسط او به محض دیدنش در جایگاه، انگار دوپینگ کرده باشیم، همگی گلهوار دنبال توپ میدویدیم. سیامک اما مثل همیشه آرام و حرفهای بازی میکرد. دیوید بکامی کراسسانتر میکشید روی سر بازیکنها. زینالدین زیدانی غیرتی بود و نمیگذاشت به کوچکترها تکل از پشت بزنیم، مکمنمنی پاس میداد و اریک کانتونایی میجنگید، مثل فونباستن هم به حریف گل میزد. حتی گاهی به جای داور آوانتاژ میداد.
مثلا روزهایی که آقای مریوانی مربی تیم چند روز مداوم برای تنبیه، به یکی از بچهها بازی نمیداد، حمید خودش را به مریضی میزد. 2سال بعد با رایزنیهای آقای مریوانی شدیم حریف تمرینی تیم ملی نوجوانان و باید با آنها مسابقه میدادیم. روی کاغذ به نیمکتشان هم میباختیم اما طی یکماه تمرین فشرده خودمان را برای برد آماده کردیم. مطابق معمول آن سالها، خانواده هیچکدام ما برای دیدن بازی روی صندلیهای استادیوم حضور نداشتند. حتی مرد مرموز استادیوم و عینک آفتابیاش نیز آن روز برای نخستینبار غایب میدان بودند. پیش از شروع بازی مریوانی از مسابقه ما با تیم مقابل بهعنوان جنگ پشه با حبشه یاد کرد و پاک روحیهمان را به هم ریخت. سیامک اما انگار چیزی نمیشنید. بازوبند کاپیتانیاش را بالا کشید و یک بازوبند مشکی زیرش زد. بعد بدون اینکه چیزی بگوید خود را گرم کرده و وارد زمین شد.
آن روز تحتتأثیر سیامک بدون ضدفوتبال و تمارضهای مرسوم بازی کردیم. همهمان در نبود مرد مرموز استادیوم و نماینده سرالکس فرگوسن، انگیزه کمی داشتیم اما سیامک غزال تیزپای آن روز میدان انگار جان تازهای گرفته باشد به جای همه ما دوید. سرانجام با چند کراسسانتر به عمق دفاع توانستیم سیامک را صاحب موقعیت کنیم و او هم چند نفر را دریبل زده و یک گل به حریف زد. آن بازی را ما 4 بر یک باختیم اما سیامک بهعنوان بهترین بازیکن زمین انتخاب شد. داخل رختکن آقای مریوانی دستی بر شانه سیامک زد و گفت: پسرم ما نمیدونستیم، غم آخرت باشه، اما امروز گل کاشتی، آبرومونو خریدی. سیامک هنوهن کنان گفت: «امروز اولینباری بود که پدرم میتوانست بدون آن عینک دودی پهن بازی ما را با چشمهای خودش ببیند. باید سنگ تمام میذاشتم.»