اول شخص مفرد
بزنبهادری که هیچکس برایش هورا نکشید
ابراهیم افشار | روزنامهنگار:
1- حالا دیگر چُلمنی و مخموری بهروز را نگاه نکن. بزنبهادر قدیم ازپاافتاده است. غروبها میآید یک چهارپایه میگذارد دم دکان تخمه آفتابگردونفروشی عزیزالله و رهگذران را نگاه میکند. ابرها و مورچهها و سوراخ کمربندهای مردم را نگاه میکند. کمرش قشنگ تا شده است. آب از لبولوچهاش سرازیر است. دندانهای سیاه و زردنبویش قوت ندارد یکدانه تخمه بشکند اما بوی تخمه را دوست دارد از قدیم و ندیم. هیچکس نمیداند این مرد چلمن و مخمور که حالا دیگر نا ندارد کتش را روی دوشاش بیندازد کیست. برای من اما شر و شور خوابیده در چشمهای باباقوریاش آشناست. سلام هم که کردم حال نداشت سرش را بالا بیاورد. فقط یک سین از لای دندانهایش ریخت بیرون به نشانه تخلصسلام. بهنظرم داشت تخمههایی را که توی دستگاه تَفت، جلزولز میکردند و به هوا میپریدند زیرجلکی نگاه میکرد و یاد جوانیاش میافتاد که پایش روی زمین بند نبود. هی تسبیح چَرکهاش از دستش میافتاد زمین و هی خم میشد آن را از روی آسفالت برمیداشت. بهروز دیگر به فنا رسیده بود.
2- چقدر باید تخمه میخریدم که این بابا یخش آب بشود. چقدر باید آبهروز آبهروز میکردم تا دلش نرم شود و با من بحرفد. چقدر باید از تیزیبازیهای عهد جوانیاش تعریف و توصیف میکردم که زبانش بچرخد به همکلامی. بالاخره یک روز یک چهارپایه را گذاشتم کنارش و نشستم به گلایه از روزگار غدار و یخش ذرهذره آب شد و لبهای کبودش میلههای قفس را شکست و نجواهای بریدهبریدهاش بیرون ریخت. زل زده بود به روبهرو و از روبهرو گذشته بود. در آن 27سال حبسی که در آلمان کشیده بود، آدم دیگری شده بود. آنقدر تنهایی کشیده بود که به زندگی میگفت عدم، به عدم میگفت زندگی. 27سال لام تا کام نحرفیده بود. لالمونی ابدی یعنی این؛ یعنی اینکه دیگر یک روز چنان از تنهایی عظیم خودت گرخیده باشی که آویخته باشی خود را به دامن زندانبان چشمآبی لندهور که جان عزیزدردانهات بیا با من 2 کلمه حرف بزن بگو که زندهام من. فقط بگو هاختوم واختوم. هرچیزی میگویی بگو اما چیزی بگو که بفهمم حرفزدن یادم نرفته است. حتی بگو «شسوخندکزیرعحشخزج» و من بفهمم که تکلم یادم نرفته است.
3- باید با بهروز برمیگشتیم به دهه 40، به زمانی که سوار بر تریلی دماغی، داشت میرفت آلمان، 80کیلو شیره جاساز کرده بود توی تایرهایش و افتاده بود به چاک جعده. تا مرز آلمان را هلخ هلخ رفته بود و توی مرز هیچ کشوری بیگدار به آب نزده بود. دم مرزبانی زمینی آلمان اما جهنم بود. پلیس عین مور و ملخ ریخته بود و دست هر کدامشان یک سگ زنجیری موادیاب بود که اگر قلادهشان را ول میکردند، شوفرها را درسته میخوردند. بهروز صف عظیم تریلیها را دیده بود و با خونسردی تمام کپیده بود توی اتاقک تریلیاش و پریموساش را روشن کرده بود. اولش به قاعده نیمکیلو از مواد لعنتی را که دم دستش بود آب کرده بود. بعدش قشنگ ریخته بود توی آفتابهای که برای قضای حاجت، همیشه بغل دستش بود و آنگاه از پشت رل پیاده شده بود. من نمیدانم آن لحظه در مخ او چه گذشته بود که آب افیونی توی آفتابه را به ردیف، روی تایرهای تمام تریلیهایی که توی صف مرزبانی ایستاده بودند پاشیده بود. پشتبندش هم خونسرد رفته بود نشسته بود پشت فرمونش؛ خونسرد و بیحرف پیش.
4- در آن لحظهای که سگهای موادیاب ژرمنی، عین مور و ملخ ریخته بودند بر سر تریلیهای جلویی و تایرهاشان را با دندان تیکهپاره کرده بودند، پلیس هرچه گشته بود هیچ جاسازی در داخل لاستیکها پیدا نکرده بود. شاید در آن لحظه، لبخند باشکوهی که روی لبهای بهروز پخش و پلا شده بود روی لبهای هیچ کارلوسی در کلمبیا نبود. پلیسهای آلمانی که از گیجومنگی سگهای موادیابشان حیرت کرده بودند از همدیگر پرسیده بودند امروز این دوبرمنها را چه میشود که آدرسها را تمام اشتباهی میروند؟ دوبرمنهایی که نخست حمله میکردند به سمت تریلیهای تو صف، بعد از بو کردن، پنجول میکشیدند و لهله میزدند و خبر از جاسازها میدادند اما پلیس هرچه میگشت دست خالیتر و گیجتر میشد. آن روز تا نوبت به بهروز برسد، تریلیهای جلوتر از او، از مرزها رد شدند و پی زندگی خود رفتند و نوبت که به بهروز رسید او عینهو گنجشکی خرامان از مرزبانی گذشت. چند روز بعد اما پای یک معامله سنگین در مونیخ دستگیر شد و پلیس از او پرسید با چه شگردی این بار بزرگ قاچاق را از مرزهای قانونی رد کرده است؟ وقتی مترجم ایرانی، داستان آفتابه بهروز و منحرف کردن سگهای موادیاب را تعریف کرد، پلیس تا چند دقیقه فقط زل زده بود به چشمهای ریز بهروز و اگر اجازه داشت دوست میداشت برای این همه نبوغ معکوساش کف بزند. حالا بهروز در 83 سالگی آرزو دارد تخمهفروش برایش کف بزند اما نمیزند.