• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
پنج شنبه 22 تیر 1402
کد مطلب : 197183
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/66G37
+
-

انقلاب در کلاس‌های تابستانی!

انقلاب در کلاس‌های تابستانی!

صادق انسانی

امسال در کلاس نهم، سرقفلی نیمکت آخر را به همراه تعدادی از بروبچه‌های سرحال کلاس خریده‌ام. هوای خوب، ویو ابدی، سور و سات برقرار! حالا گاهی هم هدف موشک‌های نقطه‌زن معلم قرار می‌گیریم که حق‌مان است، البته که خربزه‌خوردن را عشق است، اما باید پای لرزش هم بنشینیم! این‌ها، خط‌خطی‌های شبانه‌ی یک نیمکت آخری است از خاطرات روزانه‌اش!


امروز یک‌شنبه، نخستین روز کلاس‌های تابستانی مدرسه بود. دلم برای برخی از بچه‌ها واقعاً تنگ شده بود و البته تحمل ریخت بعضی‌ها را هم نداشتم. مهم‌ترین تفاوت کلاس‌های تابستانی امسال با سال‌های گذشته، حضور چند معلم جوان و البته برپایی چند کلاس مهارتی است؛ کلاس‌هایی که بچه‌ها برای شرکت در آن‌ها حق انتخاب هم داشتند و همین موضوع حضور در مدرسه را هیجان‌انگیزتر کرده بود: معرق، کار روی چرم، حشره‌شناسی، باغبانی، آشپزی و... و البته ریاضی و علوم و ادبیات!
تازه معلمان‌ کلاس‌های درسی هم به موضوع‌های فرادرسی می‌پرداختند؛ مثلاً معلم ادبیات، به‌جای بررسی فعل و فاعل و مفعول، داستان‌نویسی کار می‌کرد و در کلاس ریاضی، به نقش عددها در زندگی روزمره می‌پرداختیم.

دفتر عزیز، خلاصه انگار انقلابی در کلاس‌های تابستانی برپا شد و برق شادی در چشم‌های بچه‌ها به چشم می‌خورد. در گوشه‌ای از حیاط، بچه‌های کلاس حشره‌شناسی با تورهایشان مشغول شکار پروانه بودند. البته دود سیاهی هوای حیاط مدرسه را فرا گرفت. بچه‌های خُل هم هی از توی کلاس‌ها فریاد می‌زدند: «آتیش... آتیش...» انگار سوتی بچه‌های کلاس آشپزی بود. امیدوارم سر این موضوع، بساط کلاس‌های مهارتی تابستانی به هم نریزد!

بازنویسی؛ هنرآذریزدی!
یک‌شنبه، روز ادبیات کودک و نوجوان بود. معلم کلاس داستان‌نویسی کمی از مهدی آذریزدی گفت؛ از کسی که آن‌چه را می‌دانست از راه درس و مشق به‌دست نیاورد؛ از این‌که او تا توانست کتاب خواند و خواند و البته در چاپخانه، کتاب‌‌فروشی، انتشاراتی و روزنامه‌های ریز و درشت کار کرد و تا می‌توانست آموخت و آموخت.
آقای مرادی، معلم کلاس داستان‌نویسی می‌گفت آذریزدی، وقتی در چاپخانه مشغول به کار بود، به کتاب‌های قدیمی دسترسی داشت و از خواندن گلستان و مثنوی و کلیله‌و‌دمنه لذت می‌برد. و یکهو به این فکر افتاد که چرا بچه‌ها از خواندن این کتاب‌ها و هم‌نشینی با سعدی و مولوی، لذت نبرند؟ پس تصمیم گرفت بخشی از گنجینه‌ی ادبیات فارسی را برای بچه‌ها و به زبان آن‌ها بازنویسی کند و این ماجرا، آغاز نوشتن او برای بچه‌ها بود.
آقای مرادی، کتاب «قصه‌ی خوب برای بچه‌های خوب» را هم برایمان آورد و بخشی از داستان بازنویسی‌شده‌ی مثنوی معنوی را برایمان خواند.
به اسم تعدادی از کتاب‌هایش هم اشاره کرد: کتاب‌های خوب برای بچه‌های خوب شامل دفترهایی مثل مرزبان‌نامه، شیخ عطار، قرآن، چهارده معصوم و...، خیر و شر، حق و ناحق، ده حکایت و...
خدا آذریزدی را خیر دهد. قبل از نوشتن خاطره‌های امروز، سراغ اصل مثنوی مولوی رفتم. کتابش در کتاب‌خانه‌‌ی پدرم بود؛ اگر به مولوی بر نخورد، هیچ‌چیز از متن اصلی نفهمیدم.

قیف چپکی!
خواهرجان گرامی، کنکوری بود و حالا آزاد شده! خودش عاشق پرستاری است، اما در سالی که گذشت، اندازه‌ی پنج تا دکتر درس خوانده! دلم برای خودم می‌سوزد که چند سال دیگر، من هم به درد کنکور دچار خواهم شد؛ دردی که مثل شتر، دم در خانه‌ی هر نوجوانی می‌خوابد و کسی هم نمی‌تواند از شرّش خلاص شود. سعید، پسر همسایه هم دو سال  پیش، همین روزها را گذراند و البته در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران هم قبول شد؛ اما دفتر عزیزم! ‌شاید باورت نشود، این روزها که او سال دوم دانشگاه است، تنها کاری که نمی‌کند، درس‌خواندن است! صبح‌ها پارک و ورزش صبحگاهی، ظهرها گشت‌و‌گذار با رفقا، عصرها باشگاه و میان این همه برنامه‌های اصلی، گاهی هم دانشگاه می‌رود و گاهکی، درسکی هم می‌خواند! خودش بارها اعتراف کرده در سال قبل از کنکور، روزی 15ساعت درس می‌خوانده و حالا هفته‌ای پنج‌ساعت هم به زور می‌خواند، تازه اگر حال بدهد! معلم ریاضی ما خوب می‌گوید که کنکور و دانشگاه، مثل قیفی برعکس است که بچه‌ها با سختی واردش می‌شوند و به راحتی از دانشگاه، خارج!



 

این خبر را به اشتراک بگذارید