• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
دو شنبه 19 تیر 1402
کد مطلب : 196906
+
-

باید خدا دوستت داشته باشد

فاطمه اشرف

بعد از خواندن «هاملت در نم‌نم باران» دیگر می‌دانستم هر جایی نوشته‌ای به نام اصغر عبداللهی ببینم در خواندنش درنگ نمی‌کنم. می‌دانستم دوست دارم از نویسنده‌ای که می‌تواند برایت با کلمات به جای جمله، تصویر بسازد، بیشتر بخوانم. اما زمانی که «قصه‌ها از کجا می‌آیند» چاپ شد، برای خریدن و خواندنش درنگ کردم. علتش تردیدی بود که نسبت به خواندن از تئوری نوشتن داشتم.
مدتی بعد و در برهه‎ای که قلم دست گرفتن برایم سخت شده بود و من بیشتر از همیشه محتاج شنیدن از نوشتن بودم، دوباره چشمم به این کتاب افتاد. این بار یک قدم پیش رفتم و کتاب را ورق زدم. تعلل در خواندن این کتاب، خطا بود و همان جمله پایانی مقدمه کافی بود تا متوجه اشتباهم شوم؛ آنجا که مرحوم اصغر عبداللهی نوشته بود:
« اینکه قصه‌ها از کجا می‌آیند احتمالا از ساحت زیستی، تجربه‌های زندگی، از خواندن‌ها، چشم و گوش تیز داشتن و لذت نوشتن می‌آید و اینکه خدا باید دوستت داشته باشد.»
چند بار با خودم تکرار کردم « خدا باید دوستت داشته باشد» و یاد قصه‌هایی افتادم که نوشته بودم. یاد عبدو و پروین و بهمن افتادم. شخصیت‌هایی که وقت نوشتن، تصور کردم من سراغ‌شان رفتم و بعد از این جمله فهمیدم خدا آنها را برایم فرستاده که بگوید دوستم دارد. اصغر عبداللهی در همان مقدمه دریچه‌ای را رو به من گشود که تا پیش از آن بسته بود. کتاب را خریدم و آن را برای مطالعه صبحگاهی درنظر گرفتم. اینطور شد که سه چهار روزی در خانه پشت میز کوچک آشپزخانه و سر کلاس او نشستم و در 12 روایت کوتاه با 12 موضوع ایده، طرح، تعلیق، دیالوگ، اقتباس، شخصیت، ژانر، منظر روایت، فضاسازی، شرح صحنه، نقش فرعی و پایان‌بندی از دیدگاهی تازه آشنا شدم. فضای کلاسش خشک و رسمی و عصاقورت‌داده نبود. او در خلال گفتن از تجربه‌های تازه و کهنه‌اش یاد می‌داد و من هر بار که به پایان یک فصل می‌رسیدم تازه متوجه گذر زمان می‌شدم. همزمان با خواندن کتاب، آن را به دوستان نویسنده و غیرنویسنده‌ام پیشنهاد ‌دادم، کتابی که غیراز فیلمنامه‌نویسی و داستان‌نویسی درس زندگی می‌داد. زندگی که خود یک داستان مفصل است و عبداللهی چه متواضعانه و صادقانه داستان فراز و نشیب فیلمنامه و قصه‌هایش را برایمان نوشته است. وقتی به صفحه آخر رسیدم، راهی برای رساندن پیغامم به نویسنده نیافتم. ناچار کنار سطر آخر نوشتم:« جناب اصغر عبداللهی خیلی عزیز؛ خدا دوستم داشت و کتاب شما را مدتی پس از انتشار سر راهم قرار داد، هر جا که هستید آغوش خدا و درِ قصه‌های تازه برایتان باز باشد.» کتاب را بستم، بغضم را قورت دادم و امیدوار ماندم که روح بزرگش نیم‌نگاهی به پیام کوتاهم بیندازد.

این خبر را به اشتراک بگذارید