• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
سه شنبه 30 خرداد 1402
کد مطلب : 195133
+
-

ازدواج‌های دیروز و امروز

عشق سه‌سوته!

محدث تک‌فلاح/ دبیر خانواده

مادربزرگی داشتم که طبقه پایین منزل‌مان زندگی می‌کرد؛ در واقع مادر پدربزرگم که ما او را مادربزرگ صدا می‌کردیم. خانه ما هم برای پسرش بود که می‌شد پدربزرگم؛ پدرِ پدرم. اتاق روی پشت‌بام را هم برای عمویم کنار گذاشته بودند که در شرف ازدواج بود. عموجان در حال تمام کردن دانشگاه و آماده‌شدن برای دوران سربازی بود. همیشه حرف خواستگاری در این خانه می‌رفت و می‌آمد. یادم هست یک‌بار که عمه کوچکم داشت با عمو در مورد یکی از دخترخانم‌های فامیل حرف می‌زد، صدایشان بالا رفت و گفت‌وگوی خواهر و برادری به یکی از مشاجرات روزمره خانه تبدیل شد. از عمه اصرار: «این مدل دخترها برای زندگی خوب است» و از عمو انکار: «تو که خودت هنوز زن خانه نشدی چه می‌دانی که چه دختری برای زندگی خوب است؟»
مادربزرگم(مادرِ پدربزرگ) هم که نگویم چه نگرانی‌های پر دغدغه‌ای داشت. چپ می‌رفت و راست می‌آمد که باید سریع برای این پسر زن بگیرید. هر شب که سرم را روی بالش می‌گذارم فکر عذب بودنش خواب به چشم‌ام نمی‌آورد. پسر بالغ نباید مجرد بماند و... به زمین و زمان سپرده بود که برای عموجان‌مان دختر پیدا کنند. پیشنهادهای خاله و عمه و خانم همسایه و فلان پیرزن قدیمی محل بود که از در و دیوار خانه سرازیر می‌شد. همه دست در دست عزیز(مادرِپدرم) دختر معرفی می‌کردند.
القصه، سرتان را درد نیاورم. آخر زن‌ عموی‌مان را یافتند. یادم است آن زمان هنوز قبح داشت. همه به هم در گوشی می‌گفتند:«خودشان در دانشگاه همدیگر را دیده‌اند!» انگار یک کار بد را داشتند وصف می‌کردند. من هم یک دختر 8ساله بودم که لابه‌لای فک و فامیل می‌چرخیدم و از ذوق مراسم عقدو عروسی بالا و پایین می‌پریدم با شنیدن این حرف‌ها متعجب بود. مگر چه کار کرده‌اند؟
سال‌ها گذشت. هفته پیش بود که داشتم با نسترن صحبت می‌کردم. می‌گفت دوست داشتم یکی همسرم باشد که بیشتر همدیگر را می‌فهمیدیم. بچه بودم. هیجان ازدواج مرا به «بله گفتن» سوق داد. الان که دوران هیجانم را رد کردم می‌گویم ‌ای کاش فرد عاقلی را میانه‌دار می‌کردم. گفتم: «مگر 23سال پیش مادر و پدرت به کسی اجازه میانه‌داری دادند. آنها هم خودشان همدیگر را پسندیدند و حالا زندگی خود را تا اینجا رساندند.» گفت: «مشکل اینجاست که آن سال‌ها با وجود اینکه بدون واسطه ازدواج کردند، انگار جو متفاوت بود. دختر و پسر خیلی هم بدون فکر جلو نمی‌رفتند. انگار باید عقل را حداقل برای خودشان فاکتور می‌کردند. اما امروز همه‌‌چیز شده دو سوت! دو سوته آشنا می‌شویم! دو‌سوته عاشق می‌شویم! و دو سوته هم...»
گفتم دختر عموجان نگرانی چاره کار نیست. حتی اگر آن زمان انتخابت درست نبوده و جای فکر داشته، الان می‌توانی با مشورت گرفتن از آدم‌های این کاره ماهی را، تازه از آب بگیری. شیرین کردن زندگی، سازش با مشکلات و یا حتی خدای نکرده در گزینه آخر، طلاق! راه‌های پیش‌رویی هستند که نه من و تو و نه همسرت نمی‌توانیم مطمئن پیشنهاد بدهیم و قطعی انتخابشان کنیم. کار را باید به کاردان بسپریم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید