• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
دو شنبه 22 خرداد 1402
کد مطلب : 194199
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/wjZ2z
+
-

داستان کوتاه

قرار

قرار

 ناهید رحیمی  

تا مرا می‌بیند هول و دستپاچه برمی‌گردد به سمت دالان خانه. پشت پلیورش را می‌گیرم و می‌کشم.
- کجا؟
- نه... توروخدا... نه!
تقلا می‌کند که برگردد اما یقه‌اش را سفت چسبیده‌ام.
- سرحرفت باید وایسی.
- غلط کردم... نه... جان مادرت... توروخدا.
یقه‌اش را محکم‌تر می‌کشم و از قاب در خانه بیرون می‌کشمش. شانه‌اش محکم می‌خورد به در.
- آخ...
هلش می‌دهم و می‌چسبانمش به دیوار زیر سقف کوتاه جلوی خانه‌شان. یقه‌اش را می‌گیرم:
-بی‌خیال نمی‌شم. خیال کردی شهر هرته؟ پس بگو چرا از صبح تلفن‌هامو جواب نمی‌دی؟ نگو یادت بوده که امسال شد یازده سال. قول دادیم سر یازده سال دوباره این کارو انجام بدیم. قولت که یادت نرفته؟!
بغض کرده و ناحیه دردناک شانه‌اش را گرفته. می‌خواهد بزند زیر گریه.
کشان‌کشان تا روی سکوی جلوی خانه می‌برمش. ناله می‌کند. تازگی صدایی که از گلو بیرون می‌دهد نمی‌گذارد بفهمم که دارد می‌خندد یا گریه می‌کند ولی من فقط با قدرت تا روی سکو می‌کشمش.
روی سکو می‌نشینیم. هر دو با هم. شانه به شانه هم. دستش را محکم می‌گیرم که فرار نکند. چشمم می‌افتد به قرمزی نوک دماغ و صورت کج ومعوج شده‌اش. خودم را کنترل می‌کنم که نخندم و رویم را برمی‌گردانم و لب‌هایم تا منتهی‌الیه‌شان باز می‌شوند. دست‌هایش را رو به آسمان بلند می‌کند:
-خدایا... از دست این جانی نجاتم بده...
و بعد نگاهم می‌کند:
- توروخدا... من می‌ترسم...
- اون وقتی که قول دادی باید فکر اینجاشو می‌کردی. یازده سالِ پیش بود. درست همین‌جا. تو قول دادی اکرم.
جوابی نمی‌دهد. می‌بینم که مستاصل و نگران، انتهای خیابان تاریک را نگاه می‌کند. نور زردِ روشنایی تیرچراغ برق، آخر خیابان را روشن کرده و سپیدارهای کنار جوی، در ضد‌نور، بلندتر از همیشه به‌نظر می‌رسند. پرنده در خیابان پر نمی‌زند و فقط ما هستیم که در تاریکی، روی سکوی آجری خانه دونبش پدری اکرم نشسته‌ایم و منتظریم.
-ساعت چنده؟
به صفحه تلفن همراهم نگاه می‌کنم.
- چیزی نمونده. ده دقیقه‌ای وقت داریم.
-دست‌هایش را دور تنش حلقه می‌کند. می‌بینم که می‌لرزد. باد سردی از روی گونه‌هایم عبور می‌کند.
- نفیسه...؟
- بله؟
- باز داد نزنی‌ها... بابا.... اون موقع....
تند و خشمگین نگاهش می‌کنم. با دیدن چشم‌هایم که می‌دانم به‌خاطر بی‌خوابی دیشب دو کاسه خون شده‌اند صورتش وحشت‌زده‌تر می‌شود. اما با این‌حال ادامه می‌دهد:
-اون...اون موقع بچه بودیم یه غلطی کردیم. الان خبرمرگمون یعنی بزرگ شدیم. درس خونده‌ایم. وقت شوهرمونه. نمی‌گی یکی ببینه چه خاکی به سرمون می‌شه؟!
جمله آخرش را درحالی‌که سرش با تُن صدایش پایین می‌آمد و اطراف را با نگاهش می‌پایید ادا کرد.
به انتهای خیابان، جایی که با روشنایی تیر چراغ برق روشن شده نگاه می‌کنم.
-من نمی‌تونم بزنم زیرش. این هزار بار.
منظورم از هزار بار، چند صد پیامک بی‌جوابی بود که از هفته گذشته تا امشب برای اکرم فرستاده بودم.
من کل این یک هفته رو با خیال امشب بی‌خوابی نکشیدم که تو یه الف بچه بزنی زیر یازده سال انتظاری که کشیدم!
با اکرم نشسته‌ایم روی سکوی خانه دونبش آجری‌شان. عروسک‌هایمان را کنار هم خوابانده‌ایم. مادر اکرم برایمان نان برنجی آورده با بیسکوییت‌های پنجره‌ای که بابا هر بار از مدرسه می‌آورد و مادر بین در و همسایه پخش‌شان می‌کند. به عروسک‌هایمان نان برنجی می‌دهیم. چای درست می‌کنیم؛ توی قوری سفید کوچک من. سوراخ‌های بیسکوییت‌ها را می‌شماریم.
یازده تا سوراخ. ساعتِ یازده شب است. امشب قرارمان را گذاشتیم. قول دادیم. عروسک‌هایمان شاهدمان بودند. با خط اختراعی‌مان قولمان را روی کاغذ نوشتیم. استامپ بابا را که یواشکی از روی میزش و از لابه‌لای برگه‌های امتحانی بدخط برداشته بودم گذاشتم جلوی اکرم. هردوتایمان انگشت زدیم.
آخر خیابان را نگاه می‌کنیم. جفتمان منتظریم. عروسک‌ها را گذاشته‌ایم کنار هم تا از تاریکی نترسند. مادر اکرم صدایمان می‌کند.
-بیاین تو وروجکا. دیروقته. الان پشه‌ها می‌خورنتون.
چادرهای سفید و گل‌گلی‌مان را به دندان می‌گیریم. به همدیگر نگاه می‌کنیم؛ اکرم به من و من به اکرم.
از دیدن قیافه عجیب غریب و دندان‌های خرگوشی‌مان که چادرهایمان را نگه‌داشته‌اند خنده‌مان می‌گیرد. مثل خرگوش چادرمان را با دو دندان جلو چسبیده‌ایم و آماده‌ایم بدویم. یکهو اکرم داد می‌زند:
-اوناهاش... اومد!
باهم شروع می‌کنیم به دویدن. وانت مزدای آبی رنگ نونوار اصغر از سر نبش می‌پیچد توی خیابان. سرعتش کم می‌شود. جفتمان از در باربند آویزان می‌شویم. تا سر خیابان، تا جایی که نور روشنایی تیر چراغ برق، نهال‌های کوچک سپیدارها را روشن کرده، عقب وانت را، در باربرش را می‌چسبیم. چادرهای گل‌گلی‌مان زمین را جارو می‌کنند. اصغر بیشتر گاز می‌دهد. در میان سروصدای موتور و دود اگزوز به همدیگر نگاه می‌کنیم. از شدت خنده دست‌هایمان شل شده‌اند. نزدیک است سقوط کنیم...
داد می‌زنم:
-اوناهاش... اومد!
دست اکرم را می‌گیرم و می‌کشم. می‌دویم.
دویدن اکرم بیشتر شبیه تلوتلو خوردن است تا دویدن. هنوز التماس می‌کند:
-توروخدا... نه... توروخدا...
در کسری از ثانیه صدای التماسش تبدیل به فریاد می‌شود:
-یا ابالفضل.... یا جده سادات!!
خنده‌ام می‌گیرد. پاهایم سست می‌شوند. جفتمان روی زمین پخش می‌شویم. توی بغل همدیگر می‌افتیم و غش‌غش می‌خندیم و نفس‌نفس می‌زنیم.
با چشم‌هایی پُر اشک وانت مزدای اوراق و رنگ پریده اصغر را تماشا می‌کنم که از مقابل دیدگانمان دور می‌شود، بدون آنکه عقب وانت را، درِ باربرش را، چسبیده باشیم.

آشنایی با نویسنده

ناهید رحیمی متولد ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۴ در نجف‌آباد اصفهان است. او مدرک کارشناسی ریاضی کاربردی دارد. شروع فعالیت رحیمی در حوزه‌ ادبیات از سال ۸۲ بوده است. در این سال رتبه‌ ممتاز کشوری در مسابقه‌ بزرگ تالیف کتاب نماز را به‌دست آورد و سپس از سال ۸۴ با نشریات سراسری کودک و نوجوان کشور مانند سلام بچه‌ها، انتظار نوجوان، دوست، باران، کوپه، سه یک سه، ساعت صفر و … همکاری داشته است. رحیمی در این سال‌ها جوایز متعددی برای آثار داستانی خود به‌دست آورده که از میان آنها می‌توان به رتبه‌ برگزیده‌ جشنواره داستان‌نویسی ملی خلیج‌فارس، رتبه‌ دوم بخش داستان کوتاه جشنواره‌ ملی سردار دل‌ها ورتبه‌ برگزیده‌ مرحله‌ اول مسابقه‌ داستان‌نویسی باغ ملی اشاره کرد. مجموعه داستان«فاخته‌های ناصره» از تازه‌ترین کتاب‌های این نویسنده است که از سوی نشر صاد در تهران چاپ و منتشر شده است.




 

این خبر را به اشتراک بگذارید