• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 21 خرداد 1397
کد مطلب : 19223
+
-

پیرمرد و چاقو در گذر زمان

«رمضان مهربان» پیرمرد چاقوتیزکن البرزی از حرفه سنتی و مشتری‌مداری‌اش می‌گوید

درنگ
پیرمرد و چاقو در گذر زمان




زهرا اشرف‌زاده| البرز - خبرنگار:

 «چاقوتیزکنی! چاقوتیزکنی!» شاید شما هم صدای مرد دوره‌گرد را یادتان باشد که با دوچرخه قدیمی‌اش در کوچه پس‌کوچه‌ها می‌گشت و از مردم می‌خواست قیچی و چاقوهایشان را برای تیز کردن ببرند. پیرمردی ریزجثه که همیشه با دیدنش تعجب می‌کردم این جثه کجا و آن صدا کجا. حالا دیگر شهر ما خودش را لابه‌لای آسمان‌خراش‌ها، سروصدای ماشین‌ها و بروبیای آدم‌ها گم کرده است. حالا شهر آن‌قدر بزرگ شده که بین همهمه‌ها دیگر کسی صدای کسی را نمی‌شنود، چه برسد به صدای کم‌رمق «چاقوتیزکنی» گفتن‌های پیرمرد.

 وسایل زیادی برای تیز کردن چاقو و کاردهای آشپزخانه به وجود آمده است، اما هنوز هم فراخوانِ دوره‌گرد برای تیز کردن چاقوها برای بسیاری از افراد از هر ابزار کارخانه‌ای جذاب‌تر است. «رمضان مهربان» یکی از معدود کسانی است که هنوز حرفه خود را رها نکرده و با دوچرخه قدیمی‌اش خیابان‌های شهر را دور می‌زند تا روزی حلال به‌دست بیاورد.

 با او در یکی از میدان‌های شهر قرار می‌گذارم. پیرمرد اصالت ساوه‌ای دارد و خون‌گرم است. تا به او می‌رسم و خودم را معرفی کنم شروع به صحبت می‌کند و از گذشته‌ها می‌گوید: 75 سال دارم. تا کلاس ششم ابتدایی در دهاتمان که اطراف ساوه بود درس خواندم و بعد از آن برای کار به تهران آمدم. در تهران هم جاهای مختلفی مشغول به کار شدم تا اینکه سال 48 به کرج آمدم و در کارخانه جهان‌چیت استخدام شدم. 

آقا رمضان ادامه می‌دهد: حدود 22 سال در این کارخانه کارکردم تا اینکه بازنشسته شدم، اما بعدها کارخانه ورشکست شد و سفره خیلی‌ها که از آن کارخانه نان به خانه می‌بردند، برچیده شد.


وی درباره اینکه هم‌زمان با کار در کارخانه به شغل چاقوتیزکنی هم مشغول بود می‌گوید: حدود 35 سال است در خیابان‌ها می‌گردم و چاقوهای مردم را تیز می‌کنم. آن زمان هم بعد از تمام شدن شیفتم همین کار را می‌کردم. چاقو تیز می‌کردم و دسته چاقو می‌ساختم. این کار برای من بیشتر تفریح است تا کار، زیرا از کودکی به آن علاقه داشتم و خودم آن را یاد گرفتم، بدون اینکه از کسی کمک بگیرم.

آقا رمضان اضافه می‌کند: بارها فرزندانم به من گفته‌اند که کار را ول ‌کنم، اما از بیکاری خوشم نمی‌آید. می‌ترسم در خانه بمانم و مریض شوم. در خانه هم باشم باز بیکار نمی‌‌نشینم. با تکه‌چوب‌هایی که از کوچه و خیابان‌ پیدا می‌کنم دسته چاقو می‌سازم و آنها را برای فروش می‌برم. البته چوب‌ها باید مقاوم باشند و از هر چوبی نمی‌شود استفاده کرد. مشتری این دسته‌ها هم بیشتر قصاب‌ها و مرغ‌فروش‌ها هستند.


همیشه حق با مشتری است

وقتی از پیرمرد درباره میزان درآمدش می‌پرسم، چند 2هزار تومانی از جیب پیراهنش بیرون می‌آورد و می‌گوید: از صبح تا الان همین 10 هزار تومان را کار کردم. بعضی روزها مشتری زیاد است و بعضی روزها کم. از عید تا الان حدود 2 و نیم میلیون کار کردم. البته باید بگویم من برای کارم نرخ تعیین نمی‌کنم. مشتری هرچقدر داد قبول می‌کنم. اگر هم نداد، چیزی نمی‌گویم و همیشه با مشتری راه می‌آیم.

آقا رمضان ادامه می‌دهد: باور کن این دسته‌چاقوها را دانه‌ای 500 تومان می‌فروختم. یک بار مشتری از من قیمت پرسید. وقتی گفتم 500 تومان، تعجب کرد، اما 5 هزار تومان داد. از او خواستم چند دسته دیگر هم بردارد، اما قبول نکرد و گفت خیلی ارزان حساب می‌کنی.

وی می‌افزاید: در همه این ســال‌ها رفتار مناسبی با مردم داشته‌ام. قیمت‌هایم خیلی منصفانه اســت. تیز کردن یک چاقوی معمولی حدود 10 دقیقــه زمان می‌برد. اما هزینه را به خود مشتری واگذار می‌کنم. هرکســی که چیزی برای تیز شــدن بیاورد کلی انرژی می گذارم تا کارم را به شکل خوبی ارائه بدهم. به هیچ وجه کار را سرســری نمی‌گیرم. آنقدر وقت روی کار می‌گذارم تا مطمئن شــوم که کیفیت مطلوب به دســت آمده اســت. مشتریان هم راضی می‌روند و دفعه بعد برای کارهای دیگرشان برمی‌گردند.
آقا رمضان به دوچرخه قدیمی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: این دوچرخه از سال 42 با من است 440 تومان خریده بودمش. آن زمان سنگ چاقوتیزکنی دستی بود. با اینکه الان با سنگ برقی چاقو تیز می‌کنم هنوز دوچرخه همراه من است.

پیرمرد که دفتر شعری هم همراه دارد و گاهی اشعاری که بیشتر طنز است می‌سراید: از کودکی به شعر و ادبیات علاقه داشتم. از همان زمان‌ها یک دفتر شعر داشتم که شعرهایم را داخل آن می‌نوشتم. یکی از دفتر شعرهایم را سال42 یکی از دوستانم برداشت و دیگر پس نداد. یادم است زمانی که معلم در مدرسه مسابقه مشاعره می‌گداشت، من همیشه اول می‌شدم.


به ادبیات و شعر علاقه‌مند بودم

وی ادامه می‌دهد: همیشه دوست داشتم خواننده شوم و اشعار خودم را هم بخوانم. یک بار هم در رادیو که آن زمان در میدان ارگ بود، امتحان دادم و قبول شدم، اما به دلایلی نتوانستم این کار را دنبال کنم و همیشه این آرزو بر دلم ماند.
آقا رمضان درباره اینکه آیا در شهر شخص دیگری هم هست که به این کار مشغول باشد می‌گوید: دیگر کسی سمت این شغل نمی‌رود. شاید یکی - دو نفر باشند که بازمانده نسل قدیم هستند، اما این اطراف فقط من هستم این کار را انجام می‌دهم. مردم و کاسب‌ها هم کارم را قبول دارند و چاقوهایشان را به من می‌سپارند.

پیرمرد که حالا کارش تمام شده، وسایلش را جمع می‌کند و پشت دوچرخه‌اش می‌گذارد و با یک خداحافظی کوتاه لابه‌لای ماشین‌ها گم می‌شود.

این خبر را به اشتراک بگذارید