آن دو گوش و یک دهان
مریم ساحلی
دختر سر صبح آمده قبرستان و بلندبلند قصه میگوید. پدرش را دیروز سپردهاند به خاک و او حالا همه بیقراریاش را جمع کرده و کنار مزار او نشسته و حرف میزند. حکایت همه دردهای پدرش کلمهبهکلمه از دهانش میریزد بیرون. انگار که پدر یادش رفته باشد، چه کشیده و چه دیده و چه گفته است. دختر دست میکشد بر سیاهی پارچه روی قبر و یاد پدرش میاندازد که چقدر دوستش داشت و جانشبهجانش بسته بود. دختر اشک میریزد. لابهلای روایتش گنجشکهای قبرستان پرواز میکنند و حرفهایش تا 10، 20قبر آنطرفتر راه میگیرند. همان حوالی کارگر سنگکار که ملات سیمان را هم میزند، قصه دختر را میشنود و دردهای پدر مرحوم خودش یکبهیک در ذهنش جان میگیرد. مرد قطعات برشخورده سنگ را میچیند کنار هم و قطرههای عرق را از شیارهای پیشانی با پشت دست پاک میکند. باد صدای گریههای دختر را تا دوردست میبرد. دستان مرد سست و کاسه چشمهایش خیس میشود. بیلش را کنار میگذارد و راه میافتد به سمت دختر و بعد دهان باز میکند و قصه رنجهای پدر خودش را میگوید. بیماری پدرهایشان شبیه هم بوده؛ بستریشدنها، داروها و دردها. مرد از رسم روزگار حرف میزند و چشم میدوزد به چروکهای پشت دستش. آن روزها که شاهد درد کشیدن پدرش بود، همسن و سال همین دختر بود. آه میکشد، کمر خمیدهاش را خمتر میکند و دست میگذارد روی خاک و فاتحه میخواند. حالا دختر آرام گرفته و نگاهش پهن شده روی قبرهای اطراف. او در دلش برای پدر کارگر سنگکار الحمد میخواند و به درد آدمها فکر میکند که با همدردی سبک میشود. او حالا میداند که آدمها در تنگنای سختیها و مصیبتها یک جفت گوش میخواهند که حرفهایشان را بشنود و دهانی که به وقتش حرف بزند یا سکوت کند. یکوقتهایی این گوشها و آن دهان، آشنا نیستند، غریبهاند، اما از راه میرسند تا نسیم همدردی وزیدن آغاز کند و از سنگینی دردی بزرگ، بکاهد.