میم مثل معلم مهربان
خاطرهبازی با معلمانی که علاوه بر درس و مشق درس زندگی نیز به ما آموختند
سحر جعفریان-روزنامهنگار
معلمان و آموزگاران در فرهنگ و ارزشهای ملی و مذهبی ما، از جایگاهی والا و ارزشمند برخوردار هستند؛ جایگاهی که در تکریم آن، سالروز شهادت بزرگ معلم معاصر تاریخ ایران یعنی استاد مرتضی مطهری را روز معلم نامیدند تا از مقام آنها که به واقع میراثدار عرصه روشنگری، دانایی و بالندگی هستند به شایستگی تقدیر بهعمل آید. تقدیر از آنها که به گواه آنچه بر تاریخ رفته، اصلیترین و مؤثرترین عنصر در فرایند آموزش و پرورش افراد محسوب میشوند و همیشه متعهدانه و دلسوزانه پای هر تختهسیاه بعد از بابا نان داد و مادر آب داد، نوشتند علم از ثروت بهتر است و در عمل نیز با مهربانی و جهادگری نشان دادند که انسانیت قانون این علم برتر و بهتر است. بههمین بهانه با جمعی از این سنگربانان علم و دانش که تعلیم و تربیت را با هم پیش بردهاند به گفتوگو نشستیم.
معلم مهربان؛ نانآوران کوچک شهر
داستان مدرسه طبیعت از آن داستانهای شنیدنی است که شخصیت اصلی آن جمیلهالسادات میرهادی است؛ خانم معلم بازنشستهای که هیچوقت عشق و اشتیاق آموزشدادن از سرش نیفتاد و از وقتی متوجه شد کودکان کار در حوالی محل سکونتش در منطقه 22 تهران از تحصیل و سوادآموزی محروم هستند، آستین همت بالا زد تا آنها را پشت نیمکت و پای تختهسیاه بکشاند.
میرهادی، دبیر بازنشسته مقطع ابتدایی آموزش و پرورش داستان مدرسه طبیعت و عشق به آموزش را اینطور برایمان تعریف میکند: «من فعالیت آموزشیام را از منطقه ۱۴ آغاز کردم و در منطقه یک بهپایان رساندم. بهدلیل بیماری همسرم که به هوای پاک و تمیز نیاز داشت، در محله سروآزاد منطقه ۲۲ ساکن شدیم. طولی نکشید که متوجه شدم در منطقه 22، کودکان و نوجوانانی زندگی میکنند که بهدلایل مختلفی مانند مهاجرپذیربودن یا فقر از حق قانونیشان، یعنی تحصیل و آموزش، محروم و بازماندهاند. باورش سخت است که در این منطقه زیبا و سرسبز، کودکانی در نزدیکی ما بهدلیل فقر، بیماری، مشکلات اقتصادی خانوارها و نبود حمایت لازم از تحصیل بازمیمانند، اما متأسفانه واقعیت دارد و در همین شهر و سایر شهرها کودکانی هستند که با مشکلاتی بزرگ دست و پنجه نرم میکنند. همینجا بود که تصمیم گرفتم سهمی در رفع مشکلاتشان داشته باشم و با سوادآموزی به آنها احتمال وقوع آیندهای بهتر را برایشان به ارمغان بیاورم.» این معلم مهربان و البته خاص ادامه میدهد: «همین شد که همسرم با خط زیبایش روی تابلویی نوشت؛ مدرسه طبیعت. و من آن تابلو را در گوشهای از حاشیه پارک جنگلی چیتگر که مقابل منزلمان است، نصب کردم. بعد از شناسایی این کودکان، حسابی با تکتکشان حرف زدم تا هر روز راس ساعت مشخصی برای درسخواندن در مدرسه طبیعت حاضر شوند. اوایل، کار خیلی سخت و به کندی پیش میرفت و تعداد بچهها کمتر از 5نفر بود اما بهتدریج این تعداد به بیش از 30نفر رسید و من پای سایر خیران و نیکوکاران را به ماجرا باز کردم. بهعنوان مثال یکی از خیران حمایت مالی میکند و دیگرانی هم هستند که آموزش در مقاطع بالاتر را ارائه میدهند. روزهای آفتابی کلاسمان دقیقا همین بخش از پارک جنگلی است که اغلب حضور ناگهانی سنجاب یا خرگوشی حواس بچهها را پرت میکند و همان میشود زنگ تفریح و روزهای بارانی و برفی نیز دانشآموزان راهی پاگرد ورودی خانه ما میشوند. با اینکه انرژی و توان روزهای جوانیام را ندارم اما خدا را هزاران مرتبه شکر که این اتفاق خوب رقم خورد و این نانآوران کوچک هم از تحصیل که حق مسلمشان است بازنماندند.»
خانم معلم پسران شرور
اینجا زیر تابلوی بزرگ کانون اصلاح و تربیت کودکان و نوجوانان، پشت درهای بزرگ آهنی، جایی که مرز بین امید و ناامیدی باریکتر از تار مویی است، آدمهایی رفتوآمد میکنند که کارشان بیشباهت به کاشتن بذر امید در دلهای کوچک نوجوانانی نیست که از روی ناآگاهی و تربیت نادرست گرفتار جرم و زندان شدهاند. یکی از این افراد، بتول عبدو، معلم بازنشسته 76ساله است که بدون هیچ چشمداشتی بیش از 25سال است که هر صبح از درهای آهنی کانون اصلاح و تربیت رد میشود، پای تختهسیاه بزرگ کلاس درس و مقابل چشمان بیفروغ پسران این کانون میایستد و درس زندگی میدهد. واضح است که پشت نیمکتهای کلاس او اغلب پسران شرور و خلافکاران مینشینند؛ خلافکارانی که خیلیهایشان بعد از گذراندن دوران محکومیت از این مجموعه رفتهاند و شکر خدا دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردهاند. چرا؟ چون هم سرشان به سنگ خورده و هم خانم معلمی دلسوز راه و چاه را نشانشان داده است. عبدو در اینباره میگوید: «روزهای آخر بازنشستگیام بود. مدیر کانون اصلاح و تربیت کودک و نوجوان شهرزیبا به مدرسهمان آمده بود. دنبال معلمی با تجربه و به قول معروف تر و فِرز میگشت. داوطلب شدم. همه میگفتند بعد از این همه سال تدریس باید استراحت کنم و پذیرفتن پیشنهاد مدیر کانون اصلاح و تربیت کار دشواری است اما سال 1374پا به کانون اصلاح و تربیت گذاشتم.» پسران کانون اصلاح و تربیت او را مادر عبدو صدا میزنند. مادر عبدو نه معلم بلکه برایشان حکم مادر و سنگ صبور را دارد. او ادامه میدهد: «اینجا زبان انگلیسی و ادبیات فارسی تدریس میکنم. به قول معروف آچار فرانسه کانون هستم. از صبح تا عصر در کنار بچهها زندگی میکنم. دانشآموزانم از 8 تا 19 ساله هستند. همه جور محکومیتی هم در کلاس داریم؛ از دزد و قاتل گرفته تا آدمربا. راستش من به چشم مجرم به آنها نگاه نمیکنم چون این بچهها بیشترشان ناخواسته درگیر خلاف و جرم شدهاند. خانواده ناسالم و محیط زندگی نامناسب باعث شده تا آنها مسیر زندگی خود را اشتباهی طی کنند. خیلی از این بچهها بیش از درس به کمی محبت و توجه محتاج هستند و من این مطلب را درک کردهام و تاکنون سعی داشته ام از در دوستی و رفاقت با آنها وارد شوم. همچنان که یکبار یکی از آنها کیف پولم را در کلاس دزدید. همه میدانستند کار کیست و به من هم گفتند ولی من بهشان گفتم او ندزدیده بلکه پول نیاز داشت و من هم به او قرض دادم. فردای همان روز درحالیکه حسابی شرمنده بود کیفم را پس آورد. خوشحال بود که دزد خطابش نکرده بودم! به علاوه اینکه، خیلی از دانشآموزانم را بعد از دوران محکومیتشان در کوچه و خیابان میبینم که برای خودشان زندگی و کار خوب راه انداختهاند.»
از خودگذشتگیهای چندبرابری معلمان عشایر
قریب به نیمی از عمر 44سالهاش را صرف تعلیم و تربیت دانشآموزان عشایر و کوچنده منطقه «اندیکا» از استان خوزستان کرده است. عبدالحسین محمودی که خود نیز اصالتا از عشایر بختیاری استان خوزستان است، خونگرم و مهربان برایمان از سختیهای شیرین معلمی در میان دشت، چادر و عشایر میگوید: «عشایر خونگرم و مهماننواز هستند. برایشان هم فرقی نمیکند مهمان یکی دو روزشان باشی یا مانند من مهمان 5روز در هفته! راستش محل سکونت من در شهرستان دزفول است. از دزفول تا صحرای عشایر اندیکا 4تا 5ساعت با موتورسیکلت راه است و برایم سخت میشود اگر هر روز بخواهم این مسیر را طی کنم. برای همین شنبه تا چهارشنبه در چادر مدرسه میمانم و آنجا بیتوته میکنم. معلم عشایربودن دردسرهای زیادی دارد؛ از دوری از خانواده گرفته تا غذای ناکافی و گاهی هم جای نامناسب. البته به این لیست پردردسر باید تردد در مسیرهای صعبالعبور و خطرناک را هم اضافه کرد. اما اینها در برابر لبخند دانشآموز عشایر که از ذوق مهارت یافتن در خواندن و نوشتن روی لبهایش نقش میبندد، هیچ است. من آن لبخندها را که اتفاقا بسیار هم دیدهام با هیچچیزی عوض نمیکنم. گاهی به این فکر میکنم که به واقع برای دانشآموزان عشایر بیشتر از فرزندان خودم وقت میگذارم.» محمودی میافزاید: «شاید در ابتدا معلم عشایر بودن انتخاب خودم نبود اما در ادامه آنقدر عشق پدید آمد که حتی یک روز هم غیبت و تعطیلی نداشتم. معمولا ساعتهای بعد از کلاس را به رفع اشکال یا پرسش و پاسخهای اطلاعات عمومی میپردازیم. در حال حاضر حدود 18دانشآموز در 6پایه دبستان دارم که هر یک بسیار بااستعداد هستند. دنبال تجهیزشدن مدرسه عشایر اندیکا به کتابخانه هستم و این میسر نمیشود مگر زمانی که هر استان، عشایر خود را تمام و کمال زیر پوشش خدماتدهی قرار دهد. دانشآموزان بسیاری داشتهام که طی این سالها ضمن حضور در دانشگاههای مهم برای کشور افتخارآفرینی کردهاند و از سویی برخیشان دوباره به میان عشایر بازگشته و خدمت کردهاند.» این معلم عشایر که برای آموزش دانشآموزانش دشواریهای فراوان به جان خریده است در ادامه میگوید: «معلم عشایر فقط یک معلم نیست. بهنظرم کسی که روحیه از خودگذشتگی و ایثار داشته باشد یا از توانایی کار در فضایی با حداقل امکانات (بدون آنتندهی گوشیهای همراه و گاه حتی بدون آب و برق دائمی) برخوردار باشد، میتواند در این حوزه دوام بیاورد، چرا که بیشتر اوقاتش باید صرف دانشآموزان و حتی خانوادههای آنها شود تا ثمره تلاشهایش را ببیند. شاید از همه اینها مهمتر این باشد که یک معلم عشایر از حیوانات بهویژه مار و عقرب نترسد! چرا که معمولا با آنها روبهرو میشود!»
از کووید- 19تا جهادگری تربیت
اینکه معلم باشی و جهادگر تربیت یعنی مهربانی و ایثار را به توان هزار رسانده ای؛ مانند رسول مهدیزاده، معلم جوانی که از دوران شیوع کرونا دست بهکار شد تا جهل و بیسوادی از جامعه رخت برکند. مهدیزاده که سال گذشته از او بهعنوان معلم جهادگر منطقه10تهران تقدیر شد، میگوید: «در دوران کرونا که مدارس تعطیل شد من یک معلم حقالتدریس بودم. به واسطه یکی از دوستان مطلع شدم در مناطق حاشیهای پایتخت و حتی روستاهایی در کلانشهرها بسیاری از دانشآموزان از حق آموزش مجازی بهعلت نداشتن تبلت و گوشیهای همراه هوشمند محروم ماندهاند. اوضاع مالی خودم نیز زیاد مناسب نبود برای همین با چند مؤسسه خیریه وارد گفتوگو شدم تا هزینه تجهیزات هوشمند آموزشی دانشآموزان نیازمند تامین شود. حقوق 2ماه خود را نیز وقف این کار کردم. این شد نخستین تلاشم برای گسترش و توسعه سوادآموزی. این تلاش و اقدام وقتی به سرانجام رسید خیلی در کامم شیرین آمد برای همین تصمیم گرفتم آن را به شیوههای مختلف و در حد توانم دنبال کنم. بعد از آن راهی کورههای آجرپزی شدم تا کودکان آنجا را نیز از فرصت تحصیل بهرهمند سازم. خیلی از آنها دیگر کودک نبودند؛ نوجوانانی بودند که خانوادههایشان روی درآمدزایی آنها حساب ویژهای باز کرده بودند برای همین باید هم به تحصیلشان توجه میکردم و هم برای بعضی از آنها دنبال کار و شغل مناسبتری میبودم. شاید تصور کنید برای انجام این امور جهادی نیاز هست که اوقات فراغت زیاد داشته باشید و یا اوضاع مالیتان حسابی رو به راه باشد اما اینطور نیست. برای انجام این امور فقط کافی است همت کنید و پای کار باشید؛ همین.»
اختصاصیهای این گروه خاص
در وصف مقام معلم بسیار گفتهاند معلمی کار انبیاست یا معروف است که میگویند معلمها با عشق کار میکنند بهویژه این روزها که کمیت و کیفیت پرداخت حقوق و دستمزدشان صدر اخبار رسانهها بوده است. بنابراین میتوان ادعا کرد هر معلم ویژگیهای منحصر به فردی دارد که در تربیت و پرورش دانشآموزان بسیار مؤثر است؛ ویژگیهایی که تا نسلها هم به یاد میمانند و هم الگوساز خواهند شد. با این حال در هر دوران کم نبودند معلمانی که آوازه و شهرت اثر و الگوسازیشان زبانزد شد؛ از جانباز شهید محمد قاسمی گرفته تا مربی جوان شهید علی خلیلی که هر یک، دانشآموزان بسیاری را مرید مکتب علم و مذهب کردند. شهید محمد قاسمی، جانباز دوران 8سال دفاعمقدس بود که بعد از جنگ در جهبههای حق علیه باطل، پا به میدان مبارزه با جهل گذاشت و در دوران بازنشستگی خود، کلاس درس برای کودکانی از خانوادههای بیبضاعت و نیازمند در مسجد محله ابوذر راه انداخت. دانشآموزان این جانباز شهید بعد از او بیرق دانایی را بر زمین نگذاشتند و کلاسهای درس را فعال نگه داشتند. جانباز محمد قاسمی سال 1400بر اثر ابتلا به کرونا به فیض شهادت نایل آمد. شهید علی خلیلی اما جوان بود و کمسن و سال. جهادگر بود و عاشق بچهها. دیپلم که گرفت رفت سراغ حوزه و درسهای فقه. از 15سالگی به کودکان کار و یا کودکان بدسرپرست محروم از تحصیل درس میداد. پاتوقش مسجد و پایگاه بسیج بود. او دانشآموزانش را رفقا صدا میزد و دانشآموزانش هم او را «آقا مربی». 18سالگی جانباز امر به معروف و نهی از منکر میشود. بعد از آن هم با اینکه زمینگیر و خانهنشین شده بود اما دست از جهادش در راه گسترش علم و دانش برنداشت. آن زمان، رفقایش هر روز در خانه او کلاس درس را برگزار میکردند تا اینکه بالاخره سال 1393او نیز جرعهای از جام شهادت نوشید. فقط کافی است باز هم دقیقتر شویم و معلمهای خاص دیگری را از سراسر ایران بشناسیم. آن وقت است که جلوههای بیشتری از ایثار، امیدآفرینمان میشود؛ مانند زمانی که پای دانشآموزان به سبب شیوع کرونا از مدارس کوتاه شد و معلمان همچنان پای کار ایستادند. یکی یخچال یا سرامیکهای دیوار خانهاش میشد تختهسیاه و دیگری نیز اعتبارش را خرجِ خرید تبلتهایی برای آموزش مجازی دانشآموزانش میکرد؛ مانند ندا اسپنانی که بعد از اطلاع از بیماری یکی از دانشآموزانش کلاس درس اختصاصی برای او برگزار کرد یا مظفر قاسمی که خانه خود را به مدرسه تبدیل کرد و یا محمدعلی رضایی که هر روز 90کیلومتر را با موتورسیکلت از شهر برفانبار تا شهرستان فریدونشهر طی میکرد تا دانشآموزان آنجا به بهانه کمبود معلم از قافله درس و مشق عقب نمانند. تدریس 5ساله معلم پیربکرانی اصفهانی به دانشآموز معلولش در خانه و اقدام جالب و تحسینبرانگیز ذبیحالله رجبی که سراغ دانشآموزان روستا میرفت با خودروی شخصی آنها به مدرسهای در حوالی روستا میرساند، دیگر خردهروایتهایی از مهر بیپایان معلمان این مرز و بوم است.