سروش طباطبایی- روزنامهنگار
در سالهای اول معلمی، با هزار و یک چالش ریز و درشت روبهرو بودم. از حرفزدنها و تکلیفننوشتنهای بچهها در کلاس گرفته تا موی دماغشدنها و تیکهپرانیها؛ همه و همه، مرا فیتیلهپیچ کرده بود. اما هر سال، مهمترین نگرانیام، ظهور ماه اردیبهشت و روز معلم بود. اگر بچهها تحویلم میگرفتند و روی میزم را با کادوهای رنگارنگ فرش میکردند، که البته بال در میآوردم و پرواز میکردم، ولی اگر اندازهی یک فندق، تحویلم نمیگرفتند، وامصیبتا! بهخصوص وقتی روز معلم برایم تیره و تار میشد که میدیدم برخی از همکارانم، از در کلاسشان که بیرون میآمدند، آنقدر دست و بالشان از گل و بلبل پر بود که مجبور بودند با پای مبارکشان در دفتر را باز کنند. امسال، قبل از اینکه سر و کلهی جناب اردیبهشت پیدا شود، فکر بکری به ذهنم رسید. سرکلاس انشا به بچهها، گفتم: « دوستان، با سپاس از محبتهای گاه و بیگاهتان، لطفاً خودتان را به زحمت نیندازید و روز معلم، برای من هدیهای نیاورید!» به جای هدیه و تشکرهای بی روح برایم انشایی با این موضوع بنویسد:«بهترین معلم زندگیام...»
جلسه کیلو چند!
روز معلم زودتر از آنچه فکرش را میکردم، رسید و انشای بچهها لبخند روی لبم نشاند. چند تا از انشاها را بلند بلند دوباره برای خودم میخوانم:«... مادرم، معلم عشق است... عشق ...
روز اولی بود که کرونا گرفتم، افتاده بودم توی تختخواب. توی تب، میسوختم و تا دلتان بخواهد، پرتوپلا میگفتم. مادرم، مهندس برق است و فردای آن روز، با معاون وزیر، قرار ملاقات داشت. برایش مهم بود که آنشب، سر وقت بخوابد و سرحال، در جلسه حاضر شود؛ اما عشقم، مادر عزیزم، تا کلهی صبح، بالای سرم بیدار نشست و مرا پاشویه کرد. بالأخره قبل از طلوع آفتاب، تبم قطع شد و حالم روبهراه. توی همان خواب و بیداری گفتم: مامان... پس جلسهت چی میشه؟ همانطور که کنار تختم نشسته بود، دستی روی سرم کشید و گفت: جلسه کیلو چنده! پسرم رو عشقه... معلم عشق من،حتماً مامان عزیزمه...»
مشحسین !
«مشحسین، خیلی مشدی است. جنسش زیر و رو ندارد، میوهفروشی محل را با شاگردش، احسان، میگرداند. مادرم، سفارش خرید نیمکیلو توتفرنگی داده بود. شاگردش احسان، همسن من است و البته رفیق! و همینطور که داشتیم دم سینی توتفرنگیها با هم حرف میزدیم، پای احسان لیز خورد و پخش زمین شد. سینی توتفرنگیها هم با صدای بلندی، زمین خوردو کف مغازه، قرمز و نارنجی شد. رنگ احسان پرید. من هم هول شدم. تصور میکردم مشحسین، الان قرمز میشود و آبروی احسان را جلوی من میبرد، آخر توتفرنگیها کیلویی 120 هزار تومان بود. مشحسین با آن سن و سالش، بدو، از پشت دخل پرید پیش احسان. پیش خودم گفتم الان است که بزند توی سر شاگردش و... اما دست احسان را گرفت و گفت: «فدای سرت بابا، جاییت که درد نمی کنه؟ زخمی که نشدی؟... مشحسین، از آن روز، بهترین معلم من شده...»
سه شنبه 12 اردیبهشت 1402
کد مطلب :
190592
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/mw7Vp
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved