• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
شنبه 9 اردیبهشت 1402
کد مطلب : 190268
+
-

مادران ایثار

حجت‌الاسلام حسین کاظم‌زاده-عضو خانه طلاب جوان

19ساله بودی و مربی کلی از بچه‌های مسجد محله، همه امید مادرت بودی و ناموس مردم را ناموس خودت می‌دانستی و چون شمعی راهنما و راهگشا شدی و مدال مربی شهید علی خلیلی را گرفتی. شاید آن لحظات بعد از ضربه قمه روی شریانت که بیهوش شده بودی و کلی خون از تو رفته بود، مادرت را در بیمارستان می‌دیدی که چطور متوسل به امام زمان (عج) شده و درخواست معجزه دارد. شاید هم خودت واسطه شدی تا در آن دو سال و نیم بین جراحت تا شهادت، مادرت را آماده کنی. و مادرت می‌گفت: روزهای آخر، کاملا آماده رفتن او شده بودم و علی مربی مادر هم شده بود. روزهای آخری که علی، ذره ذره جلوی چشم همه آب می‌شد، ذوب می‌شد، دیگر  گوشتی به بدنش نمانده بود، پوست و استخوان؛ رفیقش می‌گفت ۳۰ کیلو هم نبود.

درخواست بخشش ضارب
روزهای آخر مادر را کنار کشیدی و سفت درخواست کردی که از ضارب بگذرید و ببخشید.
تو حتی اجازه نمی‌دادی که به ضارب، اراذل و اوباش گفته شود، به قول خودت دعوای بین دو رفیق بوده.
تو مربی بودی و این مربیگری را از مادرت آموختی، همان که از بچگی کنار تو بود و با تو ماشین بازی می‌کرد، پابه پای تو می‌دوید و.... تنها یک چیز را تلاش کرد به تو منتقل کند:«باید مسئولیت‌پذیر بود.»
شاید همین درس مادر مربی‌ات بود که شب حادثه به تو اجازه نداد بی‌تفاوت از کنار مزاحمت خیابانی آن چند مزاحم  بگذری.

آقا مربی نوجوانان
تو مربی نوجوانان مسجد محله‌ات هم بودی.
آن شب ضربت هم داشتی دو تا از بچه‌ها را به منزل‌شان می‌رساندی. وقتی هم خواستی سمت مزاحم‌ها بروی، سفت به بچه‌ها توصیه کردی که جلو نیایند.
اما طاقت نیاوردند و خود را به تو رساندند اما خیلی دیر رسیده بودند و به پیکر غرق خونت رسیدند.
اولین کتاب زندگی‌نامه‌ات را یکی از همین نوجوانان13 ساله نوشت.
خودش خاطره جمع کرد. خودش ویرایش کرد.
خودش چاپ کرد و... مثل خودت بزرگ بودند.
علی‌آقا، مادرت را که امروز با رفقا، زیارت کردیم، فهمیدم تو یک مربی اصلی داشتی و آن، مادر بزرگوارت بود.

فرزند جانباز و برادر شهید
باورم نمی‌شد که نماز فرزندم را بخوانم
خانمی کنارم ایستاده بود
گفت با شهید نسبت دارید؟
گفتم: مادرش هستم
گفت: به داشتن همچون پسری افتخار کنید، شبی از شب‌های اغتشاش که حرامیان بی‌دلیل به من، فقط چون چادری بودم، حمله کردند و تلاش داشتند چادر از سرم بکشند، تنها حامی‌ام در آن گیر و دار، سلمان شما بود و به تنهایی نگذاشت، یادگار حضرت زهرا (س) را از سرم بردارند.
همان اول مادر شهیدان امیراحمدی ما را با این خاطره، زمینگیر کرد. خانواده تماما اهل جهاد و ایثار بودند.
پدر خانواده، جانباز درگیری با منافقان در سال ۶۰ بود.
در جبهه هم از تیر و ترکش، بی‌نصیب نمانده بود.
در ایام کرونا، بیمار شد و از دنیا رفت.

شهادت با اسلحه آمریکایی
روح‌الله، نخستین فرزند شهید خانواده بود که نشان شهید امر به معروف را گرفت. قاتلانش برادر را هم تهدید کرده بودند که تو را هم همانطور، افقی خواهیم کرد. الحمدلله به سزای عمل‌شان رسیدند و قصاص شدند. اما این پایان داستان این خانواده نبود، سلمان که در دوره‌های آموزشی و آمادگی اعزام به سوریه، فعال بود، وقتی متوجه شد که قاعده اعزام این است که فردی از خانواده شهید نباشد، تا یک هفته از خواب و خوراک افتاد.  قسمت این بود که خون پاکش برای امنیت کشورش، ریخته شود. شبی از شب‌های اغتشاش توسط اغتشاشگران و با اسلحه آمریکایی به شهادت رسید.




 

این خبر را به اشتراک بگذارید