کارگری که معاون نخستوزیر شد
مردمی زیست و مردمی رفت
مریم باقرپور-روزنامهنگار
در نوجوانی همراه تحصیل کارگری کرد، در جوانی با مبارزان انقلاب و در میانسالی عهدهدار معاونت نخستوزیری تا سرپرستی سازمان اوقاف بود. وقت بازنشستگی هم رئیس هیأت امنای مؤسسه محب و عضو ستاد دیه، انجمن جذامیان کشور و... شد. حالا ۴سال از فوت محمدرضا اعتمادیان میگذرد. اما یادش همچنان زنده است. دیماه سال ۱۳۹۷، وقتی خبر فوت محمدرضا اعتمادیان در رسانهها منتشر شد، بسیاری تیتر زدند؛«یار سومین شهید محراب و امام و عضو شورای مرکزی موتلفه ایران در ۸۰سالگی درگذشت.»حتی رهبر معظم انقلاب، پیام تسلیت ارسال کرد. او کسی بود که تا روزهای پایانی عمرش از تلاش برای کمک به مردم دست برنداشت و حتی با وجود بیماری، نگران مردمی بود که به مؤسسه محب میرفتند تا از خدمات درمانی رایگان بهرهمند شوند و از فرزندانش سراغ دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) را میگرفت؛ دانشجویانی که در دهه پایانی عمرش همچنان با آنها همراه بود. در گفتوگویی اختصاصی پیش از فوتش بخشی از خاطرات او را مرور کردهایم.
کار برای ادامه تحصیل
اتاق سادهای در گوشهای از بخش اداری دانشگاه امام صادق(ع) آخرین محل فعالیت مرحوم اعتمادیان بود. روی میزش کاغذهای بسیاری دیده میشد که باید امضا میکرد یا در دستور کار قرار میداد. اعتمادیان علاوه بر عضویت در هیأت مدیره، مسئولیت پرداخت وام به دانشجویان را هم داشت. به همین دلیل گاه دانشجویی وارد میشد و او پروندهاش را بررسی میکرد. گاهی هم مسئولی آمده و با وی مشورت میکرد. وقتی پرسیدم خسته نمیشوید، با خوشرویی گفت: «نه. چرا خسته شوم. با امید تلاش میکنم و خدا هم همراهم است. پس خسته نمیشوم.»
محمدرضا اعتمادیان سال ۱۳۱۷ در یزد متولد شد و از همان دوران نوجوانی شروع بهکار کرد. میگفت: «پدرم از کلاس ششم به بعد گفت که خودت خرجت را بده، کلی اصرار کردم تا اینکه قبول کرد، خورد و خوراکم با او باشد و خودم هزینه تحصیلم را بدهم. آن زمان به مدرسه پولی میرفتم. ماهی ۲ تومان میگرفتند. برای همین از ۱۴ سالگی در یزد کار کردم، اول به طلاسازی رفتم و بعد دندانسازی. ۶ ماهی آنجا بودم و دندانساز بهخاطر جدیتم از من خوشش میآمد. ولی من دوست داشتم به جای دندانسازی، دندان بکشم. یک روز پیرزنی آمد و قرار بود که همه دندانهایش را بکشد و استاد که علاقهام را میدانست به من اجازه داد که ۲ دندانش را بکشم، من به جای ۲ تا، ۶ دندانش را کشیدم و استاد که متوجه شد، من را بیرون کرد. پس از مدتی متوجه شدم که دندانسازی و زرگری کارم نیست و به تهران آمدم.»
قول و قرار برای کسب مال حلال
مرحوم اعتمادیان از سال ۱۳۳۴ در تهران وارد شرکت توزیع چای میشود. در آنجا همه کار از انبارداری و تراز زدن تا خرید و فروش انجام میدهد تا اینکه ۴ سال بعد پس از ازدواج تصمیم میگیرد که مغازهای داشته باشد و در نهایت با برادرانش مغازهای اجاره میکند تا همان کار توزیع چای را ادامه دهند. بعدها یک مرغداری راه انداخته و این روند تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه مییابد. خودش میگفت «بین برادرانم قرار گذاشته بودیم که باید وجوهاتمان سر سال معلوم شود و مالمان حلال باشد. بعد با هم قرار گذاشتیم که اگر در کار و زندگی و معاملات یکی از ما دروغ گفتیم، تعهد کردیم که همانجا علنی بگوییم و آبروی هم را بریزیم. اما واقعاً این کار را نمیکردیم و دروغ نمیگفتیم.»
تبدیل خانه به حوزه علمیه
بعدها اعتمادیان با چهرههای سیاسی ارتباط برقرار کرده و با عضویت در حزب مؤتلفه فعالیتهای سیاسیاش جدی میشود تا اینکه انقلاب به سال ۵۷ نزدیک میشود و کارها رنگ و بوی تازهای بهخود میگیرد. پس از پیروزی انقلاب او به فعالیتهایش ادامه میدهد و در دوره نخستوزیری شهیدرجایی با ابلاغ وی، مسئولیت سرپرستی سازمان اوقاف و حتی در دورهای آستان قدس رضوی را بهعهده میگیرد. در این دوران همزمان در کارهای خیر وارد میشود و حتی مراکز خاصی را فعال میکند. حتی بخشی از خانهاش را به مدرسه علمیه خواهران تبدیل میکند. درباره دلیل تبدیلکردن خانهاش به حوزه علمیه میگفت: «پونک محلهای مذهبی بود. قبل از دهه ۷۰ هم در آن محل زندگی میکردیم. یادم میآید که در محل مسجد نداشتیم. به همین دلیل با هماهنگی یکی از زمینهای وقفی فرمانفرماییان را تبدیل به مسجد امام علی(ع) کردیم البته پول ساختش را خیران دادند و تنها من بر انجام کار نظارت داشتم. بعدها هم تصمیم گرفتم که مدرسه علمیهای برای خواهران در محله داشته باشم. به همین دلیل بخشی از خانه محل سکونتم را تبدیل به چنین جایی کردم. در سالهای متوالی دهها طلبه در آنجا درس خوانده و به پایگاهی برای بانوان تبدیل شد.»
ماجرای فروش کلیه
اعتمادیان تا پیش از فوتش در ۳۴ مؤسسه و خیریه عضو بود و تا آخرین روزهای عمرش در تمامی جلسهها شرکت میکرد تا شاید گرهای از کار نیازمندی باز شود. همچنین در مؤسسه محب عضو هیأت امنا بود. او درباره عضویتش میگفت: «روزی شنیدم که فردی میخواهد کلیهاش را ۷۵۰ هزار تومان بفروشد و در مقابل فردی واقعاً به این کلیه نیاز داشت. به برادرم گفتم برو و اهداکننده را هر طور شده راضی کن. وقتی جریان را پرسیدم فهمیدم اهداکننده خود فرد آبرومندی است که از روی اجبار کلیهاش را فروخته و دریافتکننده کارگری ساده. همان موقع با برادر و پسرم تصمیم گرفتیم که مؤسسهای در کشور دایر کنیم که به بیماران خدمات دهد و این اتفاق افتاد و خوشبختانه به واسطه آن مؤسسه، ۳ بیمارستان محب کوثر، محب یاس و محب مهر را به ثبت رسانده و احداث کردیم.»