طیبه موسوی، مادر شهید جهادگر امیرمحمد اژدری برایمان از جوانی میگوید که عاشق کار جهادی بود
والی دهههفتادیها
شهره کیانوشراد- روزنامهنگار
«سفرکه میرفت دلهره تمام جانم را میگرفت و با هرسؤالی که از چند و چون سفر میپرسیدم بهدنبال یافتن روزنهای برای آرامش دل ناآرامم بودم. امیرمحمد سعی میکرد با ترفندهای مختلف به من اطمینان دهد که به سلامت میرود و برمیگردد.» طیبه موسوی، مادر شهید جهادگر امیرمحمد اژدری با یادآوری آن روزها در ادامه میگوید: «امیرمحمد، سفر به مناطق محروم را در اولویت برنامههای زندگیاش قرار داده بود. او فقط به فکر خودش و داشتن یک زندگی آرام نبود.» امیرمحمد از 13سالگی که کار جهادی را شروع کرد تا 25سالگی به اکثر استانهای کشور ازجمله لرستان، خوزستان، خراسان، کرمانشاه، ایلام و... سفر کرد. در کنار زلزلهزدگان کرمانشاه بود و رنج و غم محرومیت را با زندگی در میان مردم در دورترین مناطق کشور احساس کرده بود. امیرمحمد بعد از تلاش بیوقفه برای خدمت به مردم سرانجام 25آبان 1397 درمسیر رفتن به مناطق محروم بر اثر سانحه تصادف به شهادت رسید. مادر برایمان از جوانی میگوید که همیشه خندان بود؛ حتی وقتی خسته از راه دور و دراز سفرهای جهادی به خانه میرسید.
هر بار که میخواست به سفر برود، در دلم آشوبی به پا میشد. سؤال پشت سؤال بود که میپرسیدم. با کی میری؟ صبح میری یا شب؟ با قطار میری یا هواپیما؟ امیر محمد میخندید و میگفت: «آخه منطقه دور افتاده مگه ایستگاه راهآهن و فرودگاه داره؟ خیالت راحت زود برمیگردم.» اینها را برای آرامکردن من میگفت و من خوب میدانستم که او حتی حاضر نیست با هواپیما از تهران به شهری در نزدیکترین محل منطقه محروم برود. عادت نمیکردم به سفررفتنهایش آن هم در این راههای پرپیچ و خمی که میدانستم بهدلیل نداشتن آسفالت و جاده مناسب، ماشین هم به سختی از آن عبور میکند. حتی چندبار هم با هم بگو مگو داشتیم اما هربار بهنحوی میخواست من را به رفتنش راضی کند. فقط باید مادر باشید تا این دلهرهها را درک کنید. تا امیر محمد به سفر برود و به خانه برسد دلم هزار راه میرفت. اگر به جایی میرفتند که تلفنش آنتن نمیداد، دلشوره من بیشتر میشد! چندبار میخواستم جلوی رفتنش را بگیرم. حتی با مسئول مؤسسه جهادی هم صحبت کردم اما امیر محمد میگفت: «باید خوشحال باشی که همچین پسری داری. پسرت عاقبت بهخیر شده که در این راه جهادی رفته و سبب خیر شده.» جوری صحبت میکرد که رضایت مرا جلب کند. میگفت: «شما هم در ثواب این سفرها شریک هستی.» میخواست من را راضی کند. آخر سر هم او بود که برنده میشد، رضایت من را هر جورشده میگرفت و میرفت. هیچ وقت نتوانستم مانع سفرهای جهادی امیر محمد بشوم؛ درست مثل مادرم که نتوانست مانع جبههرفتن برادرم شود.
روحیه ایثارگری او مثل دایی شهیدش بود
برادرم سیدمحمدرضا، 16ساله بود که به جبهه رفت و بعد هم شهید شد. 23اسفند سال 1363شهید شد، اما پیکرش13تیر سال1376به وطن برگشت و تشییع شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده علی اکبر(ع) چیذر است. امیرمحمد عاشق شهادت و دایی شهیدش بود. این را در آخرین نوشتهاش در فضای مجازی هم گفته بود: «شهید نشوی، میمیری، راه سومی وجود ندارد.» مرتب سر مزار شهدا بهخصوص داییاش میرفت. روحیه ایثارگری او درست مثل برادرم بود. هروقت در مقابل سفرهایش اعتراض میکردم میگفت: «حلالزاده به داییاش میره.» روحیه ایثارگری امیرمحمد از نوجوانی در 13سالگی و با سفر جهادی و فعالیت در بازارچههای خیریه در او شکل گرفت و رفتهرفته بیشتر و بیشتر شد. خدمت و کمک به نیازمندان را دوست داشت و ادامه داد و سرانجام هم در مسیر رفتن به منطقهای محروم به شهادت رسید. زمانی که برادرم شهید شد، پیکرش در خاک عراق ماند. پدر و مادرم خیلی بیتابی میکردند. من آن زمان سن و سالی نداشتم و به آنها میگفتم: «چرا اینقدر بیتابی میکنید؟ مگرخودتان رضایت نداده بودید که به جبهه برود؟ میتوانستید جلوی رفتنش را بگیرید که نرود.» بعدها که مادر شدم و امیرمحمد به سفرهای جهادی میرفت، متوجه اشتباهم شدم؛ اینکه نمیشود جلوی برخی اتفاقات را گرفت. داغ از دستدادن جوان برای یک مادر هیچ وقت از بین نمیرود اما چیزی که آرامم میکند این است که پسرم در راه بدی قدم نگذاشت. خدا را شکر میکنم که امیرمحمد عاقبت بهخیر شد.
همراه پدربزرگش به مسجد میرفت
جوانهای امروزی دیر ازدواج میکنند و تا چند سال هم قید بچهآوردن را میزنند اما من دوست نداشتم بین مادر و بچه تفاوت سنی زیادی باشد. برای همین وقتی در 19سالگیام امیر محمد به دنیا آمد، خوشحال بودم که وقتی بزرگ شد فاصله سنیمان کم است و میتوانم با او رابطه مادر و پسری خوبی برقرار کنم. بهنظرم خانواده نقش مهمی در تربیت فرزندان دارد. پدرم حجتالاسلام سیدمحمد موسوی، از روحانیون شاخص محله درکه بود و اکنون مزارش در امامزاده سیدمحمد والی در همان محله درکه است. او بسیار مردمدار و خوشاخلاق بود. برخی از خصلتهای امیرمحمد شبیه پدربزرگش بود. خوشاخلاق بود و هیچ وقت خنده از لبش محو نمیشد. پدرم، امامجماعت مسجد درکه بود و امیرمحمد همیشه با پدربزرگ به مسجد میرفت. بچه که بود میگفت: «من پاسدار آقاجون هستم و باید با ایشان به مسجد بروم و برگردم.» تشویقها و رفتار خوب آقاجون، در شکلگیری شخصیت امیرمحمد خیلی تأثیر داشت. از بچگی یاد گرفت که با روی گشاده و اخلاق خوب با دیگران ارتباط برقرار کند. امیرمحمد دغدغه کارهای جهادی را داشت. گاهی ساعت یک یا 2بامداد به خانه میرسید و من میدانستم از چه سفر سختی برگشته است، اما هنگام قدمگذاشتن به خانه چهرهاش خندان بود. به او میگفتم: «تو چه انرژیای داری که این همه کارهای سخت را انجام میدی و انگار نه انگار.» امیرمحمد به قدری خوشاخلاق بود که همه آنهایی که او را میشناسند از چهره خندان و اخلاق خوش او یاد میکنند.
مادر سختگیری نبودم
با وجود اینکه در خانواده مذهبی بزرگ شدهام، اما بهعنوان یک مادر هیچ وقت در انجام واجبات و مسائل مذهبی نسبت به فرزندانم سختگیری نداشتم. یکبار هم نشد پسرانم را برای نماز صبح بیدار کنم مگر اینکه خودشان خواسته باشند. هر کدامشان که به سن تکلیف میرسیدند به آنها میگفتم که فکر کنید فردا ساعت 5صبح باید با هواپیما به شهر یا کشوری سفر کنید، همانطور که صبح زود از خواب بیدار میشوید و برای سفر ذوق دارید، درمورد نماز هم همینطور باشید. سرساعت بخوابید تا بهموقع بتوانید بیدار بشوید. ارتباط بچهها با پدربزرگشان، رفتن به مسجد و شرکت در نماز جماعت بیشترین تأثیر را روی تربیت اسلامی فرزندانم گذاشت. امیرمحمد از بچگی پسری نبود که خیلی شیطنت کند اما خب گاهی هم ممکن بود طبع پسرانهاش گل کند. یکبار کلاس دوم راهنمایی مدیر مدرسهاش من را خواست. وقتی به مدرسه رفتم، به من گفت: «از امیرمحمد بعید بود این کار را بکند و ما حساب دیگری روی او میکردیم.» من هم وقتی شنیدم از کاری که کرده بود، تعجب کردم اما گفتم: «درست است اما شیطنت پسرانه بوده و درباره اشتباهش با او صحبت میکنم.» وقتی امیرمحمد از مدرسه به خانه برگشت، عکسالعملی نشان ندادم و خیلی عادی رفتار کردم. بعد از چند روز به او گفتم: «این کار تو خیلی قشنگ نبوده و دوستان و مدیر مدرسه از تو انتظار بیشتری دارند. میدانند از چه خانوادهای هستی، پدربزرگ تو را میشناسند و... .» او هم قبول کرد که کارش اشتباه بوده. بهنظر من خیلی مهم است که پدر و مادرها بدانند در مقابل رفتار فرزندانشان چه عکسالعملی داشته باشند تا بچهها به اشتباه خود پی ببرند.
نقش مهم خانواده در تربیت فرزند
الان میبینیم برخی دخترها و پسرها در خانوادهای که همه اهل حجاب و روزه و اعتقادات مذهبی هستند بزرگ شدهاند اما به اعتقادات مذهبی پایبند نیستند. خانوادههایشان میگویند جامعه روی آنها تأثیر گذاشته است یا میگویند الان دوره و زمانه فرق کرده و مثل قدیم نیست و جامعه خیلی بد شده و... . من خیلی این حرف را قبول ندارم و معتقدم اگر کسی در خانواده اصیل و با اعتقادات مذهبی بزرگ شده باشد، هرقدر هم که جامعه بد باشد، میتواند خودش را حفظ کند. بهنظرم جامعه و محیط تا حدی تأثیر دارد اما خانواده نقش مهمی در تربیت اسلامی بچهها دارد. از طرفی هم باید دقت کنیم رابطه خوب و صمیمی با فرزندانمان داشته باشیم. دوستانشان را بشناسیم و بدانیم که با چه کسانی معاشرت میکنند. من سختگیری را نمیپسندم اما مطمئن بودم که دوستان خوبی دوروبر امیرمحمد هستند و او را از راه به در نمیکنند.
سفرهای سخت اما شیرین
امیرمحمد درشرایط اقتصادی نسبتا خوبی بزرگ شده بود. از نظر مالی در حد خیلی بالایی نبودیم و خدا را شکر مشکل مادی نداشتیم. اما او انگار دنیوی نبود و به این دنیا تعلق نداشت. خیلی هم خواستههای دنیوی نداشت. با اینکه اهل خرید و پوشیدن لباسهای شیک هم بود، اما وابستگی به مال دنیا نداشت و خیلی راحت از هر چه داشت میگذشت. یادم هست در سفر به تبریز، کفش چرم دستدوز تبریز خرید و 3روز بعد آن را به نیازمندی که در خیابان دیده بود، اهدا کرد. سفرهای جهادی سختیهای خاص خودش را دارد اما او هیچ وقت شکایتی از این سختیها نمیکرد چون با رنج و درد محرومان آشنا شده بود. در سفر آخرش، من بازهم نگران بودم. مدام سؤالات تکراریام را میپرسیدم، شب حرکت میکنید یا صبح؟ با هواپیما یا قطار؟ و باز هم میگفتم: «یه وقت با ماشین نرید!» مثل همیشه پاسخهای روشنی نمیداد. امیرمحمد تا پای جان عاشق خدمت در مناطق محروم بود و سرانجام شهادت در این راه نصیبش شد.
مکث
عروسک بابانوئل؛ هدیه کشیش به امیرمحمد
حاجوحید اژدری، پدر شهید امیرمحمد خاطرهای از روزهای با همبودنشان تعریف میکند و میگوید: «بستهای به دستمان رسیده بود که گفتند باید به امیرمحمد تحویل دهیم. وقتی پسرم به خانه آمد و بسته را باز کرد، اول عروسک بابانوئل را از بسته بیرون کشید و بعد هدیههایی که برایش فرستاده بودند را یکییکی از کادو درآورد. ما تعجب کردیم که این هدیهها از طرف چه کسانی برای او ارسال شده اما امیرمحمد مثل همیشه پاسخ روشنی نداد. در مراسم ختمش، پیام تسلیتی از کشیش کلیسا دریافت کردیم. آنجا بود که متوجه شدیم که امیرمحمد به نیازمندان مسیحی کمک کرده بود. کشیش در پیامش بابت فعالیتهای امیرمحمد قدردانی کرده بود. متوجه شدیم که امیرمحمد از طریق یکی از همکلاسیهایش با فعالیتهای خیریه انجمن نیکوکاری کلیسای گئورگ مقدس آشنا شده و پیگیری کرده تا در شب سال نو برای نیازمندان سبد کالا تهیه کند. آنها هم با اینکه شرایط مالی خوبی نداشتند، برای قدردانی و تشکر از امیرمحمد، هدایایی تهیه و در شب سال نو برای او ارسال کرده بودند.
معرفی کتاب
شمرون کناردون
امیرمحمد اژدری، وقتی آسمانی شد، ۲۵ساله بود اما بهگفته اطرافیانش که او را به خوبی میشناختند، بیش از دوبرابر سنش برای رفع محرومیت از چهره شهر و کشورش تلاش کرد. او مسئولیت گروه پزشکی و درمانی امامرضا(ع) و گروه عمرانی امامرضا(ع) را برعهده داشت و عضو شورای مرکزی قرارگاه امامرضا(ع) بود. گوشهای از زندگی شهیدجهادگر امیرمحمد اژدری در کتابی با عنوان«شمرون کناردون» تألیف مشترک سارا عرفانی و مریمالسادات علویان، از سوی انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است. مخاطبان با خواندن این اثر این نکته را دریافت میکنند که در هر شغلی و جایگاهی که هستند، نسبت به مردمی که از امکانات رفاهی محروم هستند، بیتفاوت نباشند. در این کتاب تصویری از شهید اژدری ارائهشده که غم و درد آدمهای دیگر قلبش را به درد میآورد. سعی شده این بیتفاوتنبودنها برای مخاطب جا بیفتد. کتاب شمرون کناردون، در 216صفحه چاپ شده و در آن گوشهای از زندگی امیرمحمد اژدری در قالب داستانی به تصویر کشیده است.