دختر 34 سالهای که آجیلفروشی را شغل شادی میداند و همسری میخواهد که دنبال ثروت او نباشد
پدرم و برادرام میگفتن این شغل، مردونهس
مهوش کیانارثی:
وقتی میشنود روزنامهنگارم و میخواهم با هدف مهربانترشدن مردم با هم، با او مصاحبه کنم میگوید: «میشه کارتتون رو ببینم؟». میگویم: «من آزاد با مطبوعات کار میکنم؛ کارت ندارم». میبینم قانع نشده! میگویم: «میتونم امروز برم و یه روز دیگه روزنامهایو که مصاحبه قبلی من توی اون چاپ شده و کارت شناساییمو بیارم که اسم چاپشدهمو ببینین». چند ثانیهای همینطور که نگاهش به من است، مکث میکند. بعد میپرسد: «حالا چی باید بگم؟».
کارتون چیه؟
آجیلفروشی. فکر میکنم من جزو زنان خیلی نادری هستم که چنین شغلی دارن؛ چون اکثرا یا فروشنده پوشاک هستن یا آرایشگر.
چند ساله به این کار مشغول شدین؟
3ساله.
چطور شد که این کارو انتخاب کردین؟
من فوقلیسانس مدیریت بازرگانی دارم. 8سال توی یه شرکت کار میکردم. به دلایلی از شرکت رفتم».
اون زمان حدود 3ـ2سال بود که بابام سرطان گرفته بود و این مغازه هم حدود 3ـ2سال بود که کلا بسته بود. توی خونه فضای مریضی پدرم غالب شده بود؛ چون شیمیدرمانی میشد. کلا اون کارو ترک کردم. بعد اومدم با پدرم صحبت کردم. گفتم که من میخوام اینجا رو با سرمایه خودم، خشکبارفروشی کنم؛ چون این محل اصلا آجیلفروشی نداره. پدرم اولش مخالفت کرد.
چرا؟
گفت: «اینجا یه محله سنتییه و تو یه دختر تنها هستی و با این کار، سرمایهت از بین میره. کسی از تو چیزی نمیخره. این شغل، مردونهس». من به پدرم گفتم...
(همین موقع مرد جاافتادهای خندان وارد مغازه میشود. فروشنده هم که حسابی خندهاش گرفته رو به من میگوید: «اینم پدرم؛ خودش اومد»! بعد رو به پدرش میگوید: «این خانم، خبرنگاره؛ داره با من مصاحبه میکنه». پدرش همچنان خندان از گوشهای چهارپایهای برمیدارد تا کنار ما بنشیند. قبل از اینکه من چیزی بگویم دخترش میگوید: «بابا میشه شما یه نیمساعتی برین پیش... تا صحبت ما تموم بشه؟». پدر با چهره شیرین و نگاه آرام و پر از شور زندگیاش، چهارپایهبهدست، بهسادگی فقط میپرسد: «مگه صحبتاتون خصوصی است؟». دختر جواب میدهد: «نه؛ فقط من راحت نیستم جلوی شما». پدر که وجود پر از آرامشِ دلنشینش از همان دقیقه اول دیدار، انسان را مجذوب خود میکند، همچنان چهارپایهبهدست با لبخندی شیرین از مغازه بیرون میرود. چهارپایه را در پیادهرو جلو مغازه میگذارد و مینشیند. همان موقع مرد جوانی از پشت سر پدر رد میشود. دختر، خندان با اشاره به مرد جوان میگوید: «اینم برادرم که سوپرش اون دست کوچهس»؛ بعد 2انگشتش را به هم حلقه میکند و میگوید: «ما آذربایجانیا با هم اینجوری هستیم؛ پشت همیم همیشه.بسیار باهوش است. بدون اینکه من یادآوری کنم که جواب کدام سؤال ناقص مانده، خودش ادامه میدهد.)
به پدرم گفتم حتی اگه سرمایهم هم از بین بره من از شما هیچی نمیخوام. مطمئن باش. من با سرمایه و اراده خودم اینجا رو راهاندازی میکنم. برادارام هم با شنیدن تصمیم من نیشخند زدن. گفتن این شغل کاملا مردونهس؛ از پسش برنمییای. حدود 3ماه گذشت تا اینکه پدرم قبول کرد که من این شغلو شروع کنم.
چند سالتون بود؟
اونموقع 31سالم بود.
مغازه قبلا چی بود؟
کتوشلواردوزی مردونه... و چون این شغل توی 10سال آخر تقریبا منقرض شده بود و تعداد کمی از مردم سفارش شخصی میدادن، درآمد بابام خیلیخیلی کم شده بود. من کمکهای مالی زیادی توی همین 8سالی که میرفتم سرکار، میکردم
اینا رو میخونن ناراحت نشن؟
کار بدی که انجام ندادهم؛ بهش افتخار میکنم (به پدرش که بیرون نشسته اشاره میکند). به بابام نگاه کن! شفا پیدا کرده. ماشالله اصلا انگار نه انگار که سرطان داشته! من کتاب زندگیمو تا دیروز نوشتهم.
چرا این کسبو انتخاب کردین؟
من چون مدیریت بازرگانی خونده بودم تحقیق کردم که چه شغلی کمتر هست که بتونه خواستههای مردم این محلو برآورده کنه. دیدم اینجا اصلا آجیلفروشی، خشکبارفروشی و حبوباتی وجود نداره.
قبل از این، چهکار میکردین؟
من مسئول حسابداری بودم.
چند سالتونه؟
34سال.
دوست داشتین کار دیگهای میکردین؟
نه! خیلی شغلمو دوس دارم؛ شغل خیلی شادیه. با افراد زیادی در ارتباطم که 90درصدشون خانم هستن. چون مواد خوراکیه، اکثرا خانما مییان. چند تا از مشتریام، حالا دیگه دوستای نزدیکم هستن.
(خیلی شاد است. هر حرکت و کلامش سرشار از سبکبالیاست. تقریبا همیشه خندان است؛ هرازگاهی هم با صدای بلند میخندد.)
چون آدم خوشرو و خوشبرخوردی هستم شغلم خیلی خوب گرفت. یکسالونیم بعد، پدرم با من شریک شد (اینجا خندهاش انفجاری میشود)!
از اون به بعد خودش رفت بازار و کارهای تدارکاتو خودش انجام داد.
چه موقع احساس شادی میکنین؟
همیشه. خیلی دختر شادی هستم و خیلی بلند میخندم و همیشه راجع به این موضوع، تذکر میشنوم. خیلی هم همسفر خوبی هستم؛ چون هیچوقت ناراحتیو ادامه نمیدم؛ تمامش میکنم؛ خاکش میکنم که «تمام شد رفت». الانم که وارد شدین به مغازه، داشتم کتاب فلورانس اسکاولشین رو میشنیدم.
(چند لحظه پیش، خانمی وارد مغازه شده. با دیدن او از جا بلند میشود و احوالپرسی گرمی میکنند. حتما یکی از همان مشتریهاییاست که دوست نزدیک هم شدهاند. چهارپایهای برایش میگذارد. این خانم بعد از شنیدن جواب بالا از او میپرسد: «کتاب، خوندنش بهتر نیس؟».)
نه! من باید چشمام بالا باشه و لبخند هم رو صورتم که مشتریایی که در حال عبورن، ببینن و باعث جذب اونا به مغازه بشه. لبخند من باعث میشه اون ترشی و اخمی که تو صورتشونه از بین بره و اونا هم لبخند بزنن. برام پیش اومده که تو خیابون دارم خرید میکنم؛ میبینم افرادی از 5ساله تا 80ـ70ساله بهم سلام میکنن. وقتی نگاه میکنم چهرههای بعضیاشون یادم مییاد که اومدهن و بهشون شکلاتیچیزی دادهم. از بعضیا میپرسم: «شما منو کجا دیدین؟». میگن از مشتریای مغازهتون هستم.
چه تفریحاتی دارین؟
یا سفر خارج میرم؛ یا با خواهرام میریم کاخ سعدآباد پیادهروی میکنیم؛ یا مهمونیای خونوادگی. 2روز در هفته هم ورزش ایروبیک میرم. البته همه کاخها رو رفتهم ولی سعدآباد چون درخت زیاد داره و رودخونه هم داره، فکر میکنم تو شمالم.
چقدر درآمد دارین؟
نمیتونم بگم.
حدودش چی؟
من نمیتونم بگم. من آدمیام که خیلی صاف و صادق هستم؛ پنهونکاری ندارم. هر چی هست من و پدرم نصف به نصف هستیم و خدا رو شکر میکنم.
تو خونه خواهر و برادر دارین؟
من دختر بزرگ خونواده هستم. 4خواهریم و 2برادر. 2 تا از خواهرام ازدواج کردهن، با یه برادرم. این برادرم که رد شد ازدواج نکرده.
پدر چند نفرو خرجی میدن؟
هیچی. ما همهمون دستمون توی جیب خودمونه. پدرم فقط خرج مادرم و خودشو داره.
(چند تا زن رد میشوند و به او سلام میکنند. با خنده رو به من میگوید: «دیدی؟! سرم که طرف خیابون نباشه، سرشونو مییارن تو و سلام میکنن.)
حدود درآمدتونو بگین؛ بالاپایینش مهم نیست.
منو بکشی هم نمیگم (به ترکی میگوید).
پس میدونین و نمیگین؟
آره دیگه. گفتم که؛ «نمیگم».
درآمد پدر خرج چی میشه؟
خورد و خوراک، آب، برق، تلفن، گاز با پدرمه. لباس، سفر، تلفن شخصی، اگه خواستیم ماشین بخریم یا به همدیگه (خواهر و برادرا) برای خرید ملک کمک کنیم با خودمونه. این چیزا رو از پدر کمک نمیخوایم.
شما به پدر کمک نمیکنین؟
نه. من فقط به مادرم کمک میکنم. هفتهای 3ـ2بار مییاد مغازه به اندازه 3ساعت. تو بستهبندی کمک میکنه یا وقتی میرم ورزش، پشت صندوق میشینه. کارت بانکی براش گرفتهم که اگه پولی که بابام میگیره کافی نباشه از این طریق به دست بیارن.
حقوق مادر چقدره؟
ماهی 500هزار تومن.
درآمد پدرتون وقتی مغازه تعطیل بود از کجا میاومد؟
حقوق بازنشستگی (خودش، خودشو بیمه کرده بود). یه مقدار از حقوق من و یه مقدار از حقوق برادر بزرگمم صرف کمک به خونواده میشد.
تو زندگی از چی میترسین؟
تنهاموندن.
چرا ازدواج نمیکنین؟
دوس دارم کسی که باهاش ازدواج میکنم یار و همدم و مونسم باشه نه اینکه به خاطر مالی که دارم سربارم بشه.
(پدر خوشروتر از خودش، از پیادهرو ما را نگاه میکند و لبخند میزند.)
از خدا چی میخواین؟
اول سلامتی؛ هم از نظر روانی، هم جسمی؛ دوم اینکه اونقدر پول داشته باشم که به هیچکس محتاج نباشم. الان درآمدم از مغازه، به اجارهکردن خونه نمیرسه؛ سوم یار و همدم خوب که تو رو به خاطر وجود خودت بخواد. این خیلی مهمه.