سکانسهای ماندگار
مرگ خسته
خیابان اسکارلت فریتس لانگ 1945
سعید مروتی|خبرنگار:
از فریتس لانگ، کارگردان بزرگ آلمانی که سالها هم در هالیوود فیلم ساخت ،بهعنوان یکی از قربانیان صنعت سرگرمیسازی آمریکا نام برده میشود. کارگردان مولفی که در زادگاهش آلمان شاهکارهایی چون «مرگ خسته» 1921، «مترو پولیس» 1931، «ام» 1933 و «وصیتنامه دکتر مابوزه» 1934 را خلق کرد و در تبعید خودخواستهاش به هالیوود نتوانست حضوری خلاقانه داشته باشد. در اینکه نظام استودیویی محدودیتهایی برای فیلمسازان از جمله لانگ بهوجود میآورد و دخالت تهیهکننده و الزامات گیشه، دستوپای فیلمسازان مولف را میبست، شکی نیست، ولی نباید فراموش کرد که اغلب فیلمهای درخشان تاریخ سینما هم در دل همین نظام استودیویی ساخته شدند. فریتس لانگ هم در هالیوود سالها کار کرد و باوجود گلایههایی که از دخالت استودیوها داشت، توانست در همین دوران هم فیلمهای فوقالعادهای بسازد. فیلمهای درخشانی چون «فقط یکبار زندگی میکنید» 1940، «جلادها هم میمیرند» 1943، «مزرعه بدنام» 1952، «ورای شک معقول» 1956 و «خیابان اسکارلت» 1945. خیابان اسکارلت اقتباسی است از فیلم «ماده سگ» ساخته ژان رنوار. لانگ با آن نگاه تلخ و بدبینانهاش به زندگی، با حضور موثر ادوارد جیرابینسون، یکی از آن سیاه و سفیدهای ماندگار تاریخ سینما را ساخته است.
سکانس برگزیده: کریستوفر راس (ادوارد جی رابینسون) صندوقداری که برای دلش نقاشی میکشد پس از آشنایی با کیتی مارچ(جون بنت) همه چیزش را فدای او میکند. او خوشنامی در محل کار و آرامشش را فدای عشقی سودایی به کیتی میکند؛ آن هم در حالی که کیتی با همراهی جوان خلافکاری به نام جانی پرینس (دان دوریا) در حال سوءاستفاده از اوست. کریس نقاشیهایش را هم به کیتی میبخشد و اجازه میدهد امضای او بر تابلوها نقش ببندد. به این ترتیب به جای کریس، این کیتی است که به شهرت و ثروت میرسد. در جهان رمانتیکی که فریتس لانگ آفریده، حسی از بدفرجامی و تقدیر هولناک وجود دارد که با میزانسن به تماشاگر منتقل میشود. فرجام کار هم قتل کیتی به دست کریس است؛ هر چند کریس به دام پلیس نمیافتد و همه چیز دست به دست هم میدهد که جانی به عنوان قاتل اعدام شود. با این همه فرجام کریس تلختر از مرگ با صندلی الکتریکی است. این تلخی همراه با عذاب وجدان و افسوس برای از دستدادن عشق و قدر نیافتن در جامعه را لانگ در سکانس پایانی با هنرمندی به نمایش گذاشته است. سکانسی کوتاه با تصاویر سیاه و سفید قدرتمند که هنر کارگردان در بیان موجز و انتخاب درست و دقیق جای دوربین را نمایان میکند. کریس از مقابل گالری رد میشود و تابلویی را که خودش از کیتی کشیده میبیند که به قیمتی بالا فروخته شده است. فریتس لانگ اوج تلخی و حسرت را در چهره کریس نشانمان میدهد. نیازی هم به نمای درشت نیست؛ نماهای متوسط و دور و سایهروشنهای خیابان بارانی کفایت میکند. روایت لانگ از این سکانس جذاب و خواندنی است؛ «بهعقیده من، سرنوشت رابینسون در این فیلم سرنوشت هنرمندی است که بیشتر در فکر نقاشیهایش است تا پول در آوردن از طریق آنها. صحنهای است که در آن او به «جوان بنت» اجازه میدهد نامش را زیر تابلوهای او امضا کند و دست آخر هم آس و پاس میشود، همه او را فراموش کردهاند و ما میدانیم که تمام نقاشیهایش قیمتهای مضاعفی پیدا کردهاند؛ یک نابغه ناشناخته. او روی نیمکتی در سنترال پارک میخوابد، سردش است، پلیسی از راه میرسد و با باتومش به کف کفش او میزند. و او پیر شده است، با ریشی نتراشیده و هنوز در فکر جوان بنت است؛ زنی که به دست او کشته شد؛ زنی که او واقعا دوستش داشته و نمیتواند فراموشاش کند. او خیابانی را پایین میرود و شما آهنگی را میشنوید. همه خوشحالند و در یک تالار نقاشی آخرین تابلوی او را بیرون میآورند؛ تک چهرهای که او از «بنت» کشیده و یکی میگوید: چه ارزان تمام شد، فقط چند هزار دلار و آن کنج ولگردی ایستاده که آن را کشیده است و هیچکس این را نمیداند.»