پای صحبتهای مادر شهیدان، امیر و مجید فرزعلیان
حسرت دامادی پسرها بر دلم ماند
مهدیه تقویراد- روزنامهنگار
صدیقه خانی، بانویی خوشمشرب و مهربان است؛ مادری که 2فرزند را تقدیم اسلام کرده و میگوید اگر باز هم قرار باشد دشمنان به دین و میهنمان تعدی کنند ابایی از فداکردن فرزندان دیگرش ندارد و حتی حاضر است خودش نیز - با وجود کهولت سن - جانش را فدای اسلام کند. مادری که 3دهه از شهادت پسرانش گذشته و بهرغم اندوه از دست دادن فرزندان رشیدش میتوان صلابت و اقتدار را در صحبتهایش حس کرد.
از قدیم گفتهاند بچه بادام است و نوه مغز بادام. مادر شهیدان امیر و مجید فرزعلیان هم ابتدای گفتوگو را با یاد نوهاش آغاز میکند و میگوید: «خدا 2پسری که به من امانت داده بود را پیش خودش برد اما در عوض یکنوه شیرینزبان و مهربان به من داد که با نگاه کردن به او دلم غنج میرود. اسم نوهام را امیر گذاشتهایم، پسرک کاملا شبیه داییاش است و من هر وقت صدایش میزنم انگار امیرم را صدا میزنم، بس که این بچه حرکات و رفتار و صحبت کردنش شبیه امیر است.»
صدیقه خانی بانویی معتقد و متشرع است که در زمان بارداری سعی میکرده تا جایی که امکان دارد مواظب غذایی که میخورد باشد مبادا لقمهای شبهه داشته باشد. برای همین از ابتدا تا انتهای بارداری و در زمان شیردهی به فرزندانش، پرهیزهای خاص خودش را داشته و میگوید: «وقتی باردار بودم بیش از همیشه به لقمه شبههدار حساس بودم. سعی میکردم هر روز قرآن بخوانم و حین کار کردن یا زمان قبل از خواب ذکر میگفتم تا بچههایم از همان دورانی که هنوز به دنیا نیامده بودند با قرآن مانوس شوند و بعد از تولدشان نیز در زمان شیردادن و موقع خوابیدنشان حتما برایشان قرآن میخواندم.»
عادت داشتند دست من و پدرشان را میبوسیدند
مادر گریزی هم به روزهای کودکی امیر و مجید میزند و میگوید: «چه بچه صبور و مهربانی بود امیر! در دوران مدرسه هیچوقت نشد که مثلا بهدلیل شیطنت کردن معلمهایش از من یا پدرش بخواهند به مدرسه برویم. مجید هم همینطور بود، بچههای درسخوانی بودند و همیشه معلم و مدیر مدرسهشان از آنها راضی بود. این دو در خانه هم بچههای آرامی بودند و کمکحالم بودند. اگر میدیدند من کارم زیاد است بلافاصله بدون اینکه من از آنها بخواهم به کمکم میآمدند.»
امیر و مجید اگر چه 3سال با هم فاصله سنی داشتند اما این فاصله سنی باعث نشده بود تا مثل برخی بچههای دیگر مدام با یکدیگر جنگ و دعوا داشته باشند یا بر سر اسباببازی و... با یکدیگر گلاویز شوند، در عوض این 2بچه شبیه بچههای دوقلویی بودند که تمام کارهایشان شبیه به یکدیگر بود، حتی شهیدشدنشان. صدیقه خانی میگوید: «یادم نمیآید هیچوقت من یا پدرشان درباره نمازخواندن یا روزهگرفتن به این بچهها سخت گرفته باشیم. امیر و مجید کوچک بودند و به سن تکلیف نرسیده بودند که با دیدن نمازخواندن من و پدرشان، آنها هم نماز میخواندند و روزه میگرفتند. هر چقدر پدرشان میگفت که روزه کلهکنجشگی بگیرید قبول نمیکردند و روزههایشان را کامل میگرفتند. مسجد رفتن و قرآن خواندنشان هم تا زمان شهادتشان ترک نمیشد. پسرها از همان کودکی عادت داشتند که دست و پای من و پدرشان را ببوسند و کمک حالمان باشند. الان هم یک پسر دارم که هرچه از ایمان و تقوایش بگویم کم گفتهام. این پسرم هم خیلی کمکحالم است و نمیگذارد آب توی دلم تکان بخورد.»
کمکهای داوطلبانه قبل از پیروزی انقلاب
زمان پیروزی انقلاب، امیر13ساله و مجید 10ساله بود. اگر چه در ماههای آخر نزدیک به پیروزی انقلاب دانشآموزان هم همانند دیگر اقشار مردم سعی میکردند در تظاهراتها شرکت کنند اما خللی در درسخواندن این 2برادر ایجاد نشده و همزمان هم درسشان را میخواندند و هم برای کمک به مردم به مسجد محل میرفتند. خانی در اینباره میگوید: «امیر به ما میگفت شما خانمها نباید در خانه باشید و باید به ما کمک کنید، هر چه ملافه در خانه داشتیم برای کمک به زخمیها به مسجد برده بود. صابونها و شیشه خالیها را هم برای درست کردن کوکتلمولوتف با خودش میبرد.
با شروع جنگ کمکهای بچهها باز هم ادامه پیدا کرد. امیر و مجید بهرغم سن کمشان به من میگفتند شما هم در خانه نمان و بیا مسجد. من آن موقع بچههایم کوچک بودند اما دلم نمیآمد در خانه باشم. برای همین به کمک خانمهای دیگر در مسجد محل میرفتم و برای رزمندگان لباس میدوختیم، میوه و آجیل بستهبندی میکردیم و... تا اینکه امیر تصمیم گرفت به جبهه برود. نخستینبار یواشکی و بدون اطلاع من و پدرش رفت و مدتی در جبهه بود و برگشت. وقتی برگشت پدرش گفت من با رفتنت موافق نیستم. بعد که دوباره خواست برود به ما گفت راضی باشید که من میخواهم به جبهه بروم، اول راضی نمیشدم پسربزرگم را جلوی توپ و تانک بفرستم اما بالاخره به رفتناش رضایت دادم. وقتی که برای آموزش دیدن به پادگان رفت، هر جمعه من و پدرش برای دیدنش میرفتیم.»
امیر تا قبل از شهادتش 2بار به جبهه رفت، بار سوم که میخواست برود، مادر و پدرش تا دم پادگان امامحسین(ع) همراهیاش کردند. مادر به آن روزها اشاره میکند: «آن روز انگار به دلمان افتاده بود که این بار آخری است که پسرمان را میبینیم. پسری که میرفت و میآمد و من و پدرش را میبوسید و قربانصدقهمان میرفت و هر کاری داشتم برایم انجام میداد و میگفت از من راضی باشید، اما بالاخره با خودم کنار آمدم و به رفتنش رضایت دادم، امیر رفت جبهه و دل من را هم باخودش برد. موقعی هم که سوار اتوبوس شد انگار دلش نیامد همینطوری برود، دوبار پیاده شد و پیش من و پدرش آمد و بوسیدمان و گفت از من راضی باشید. ما هم از زیر قرآن ردش کردیم تا برود.
زمان عملیات خرمشهر من با عمه بچهها برای زیارت به قم رفته بودیم که شنیدم خرمشهر آزاد شده، در حرم بودیم که یک لحظه خوابم برد و امیر را دیدم که کفن پوشیده و یک گل قرمز روی کفناش است. بیدار که شدم به عمه بچهها گفتم این بچه شهید شده. خواهرشوهرم گفت: زبانت را گاز بگیر، این چه حرفی است که میزنی! گفتم: من الان خواب بچهام را دیدم، موقع رفتنش هم قیافه و حرکاتش طوری بود که گفتیم امیر برود برنمیگردد.»
خدا را شکر کردم
خانی آهی از ته دل میکشد و میگوید: تا بخواهند خبر شهادت بچهام را برایم بیاورند، طاقت نیاوردم و برای کمک به رزمندهها رفتم خرمشهر. هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم. یکبار داشتم به زخمیها آب میدادم که دیدم یک وانت آمد که تعداد زیادی شهید را با خودش آورده بود و شهدا را کف سالن گذاشتند. شهدایی که در اثر ماندن زیر آفتاب و گرمای شدید خوزستان صورتهایشان سوخته بود. ناخودآگاه به آن سمت رفتم و دیدم پیکر امیر هم بین شهداست. همانجا گفتم خدایا شکرت، این پسر دوست داشت در راه اسلام شهید شود. بعد هم برای اینکه بعدا راحت بتوانم پیکر امیر را پیدا کنم مقنعهام را از سرم درآوردم و سر امیر کردم. حدود 20پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتند و من هم پیکر امیر را داخل همان آمبولانس گذاشتم و همراهشان تا تهران آمدم و پیکرها را تحویل دادیم. فردا که برای شناسایی پیکرها رفتیم با همان مقنعهای که سر امیر کرده بودم، بلافاصله پیدایش کردم. موقع تدفین پیکر امیر، مجید خیلی بیتابی میکرد و میگفت انتقام خون امیر را بالاخره میگیرد. همانجا با خودم گفتم این بچه هم ماندنی نیست.
به رفتنش راضی نبودم
مجید هم پسر درسخوانی بود و نمرههای خوبی میگرفت. تعدادی از دوستانش برای تحصیل به دبیرستان سپاه رفته بودند، مجید هم دلش میخواست به آنجا برود، خانواده هم مخالفتی نکردند. مادر به آن روزها اشاره میکند: «چون راه مدرسه تا خانه دور بود، امیر شبجمعهها به خانه میآمد. 2هفته بود که نمیآمد خانه، ما هم تصور میکردیم که در مدرسه مانده. پرسوجو که کردیم فهمیدیم به جبهه رفته است؛ همان موقعی بود که عملیات کربلای5 شروع شده بود. دلم طاقت نیاورد و رفتیم به سمت پشت جبهه. همانجا دیدم ترکش به پایش خورده و مجروح شده، مجروحان را که سوار آمبولانس کردند، من هم همراهشان تا تهران آمدم. مدتی با همان ترکشی که در پایش بود به مدرسه رفت و دوباره گفت که میخواهد به جبهه برود. گفتم: بچه! تو هنوز خوب نشدهای. صبر کن بعد که سالم شدی برو جبهه. گفت: از کجا معلوم تا آن موقع جنگ تمام نشده باشد، اصلا از کجا معلوم شاید یکروز که داشتم از خیابان رد میشدم ماشین به من زد و مردم. آن وقت دلت نمیسوزد که بچههای مردم در جبهه شهید شدهاند و من در وسط خیابان مردهام، حرفی برای گفتن نداشتم برای رفتن مجید هم خودمان رضایت دادیم. اینبار که از جبهه برگشت تصمیم گرفتیم دستاش را بند کنیم تا دیگر هوس جبههرفتن به سرش نزند. برای همین دختری را برایش نامزد کردیم، اما به نامزدش هم گفته بود تا وقتی جنگ هست او به جبهه میرود.»
آخرین دیدار
بار آخری که میخواست به جبهه برود مادر و پدرش رفتند خیابان طالقانی، پشت دیوار مکتبالصادق نشستند تا بتوانند موقع رفتن او را ببینند.
مادر از آن روز میگوید: «از 8صبح به آنجا رفته بودیم و حالا دیگر صدای اذان ظهر میآمد، برای اینکه بتوانیم از وضعیت بچهها مطلع شویم پدرشان رفت 20تا رادیو خرید و داد به من و گفت برو در بزن و اینها را بده داخل و به این بهانه از وضعیت بچهها خبر بگیر. در که زدم، خود مجید آمد در را باز کرد و گفت: چرا اینجا آمدهاید؟ گفتم: برای دیدن تو از صبح اینجاییم، ناراحت شد و گفت: هیچ پدر و مادری اینجا نیست و فقط شما هستید. من جلوی بچهها خجالت میکشم. اما ما نرفتیم. ساعت 4عصر بود که دیدیم 6تا اتوبوس وارد محوطه مدرسه شد و بچهها را سوار کرد. اتوبوسها که بیرون آمدند رادیوها را بین بچهها تقسیم کردیم و همانجا شد دیدار آخرمان با مجید که این بار به کردستان اعزام میشد.»
به بهشتزهرا(س) رفته و سر مزار امیر نشسته بود و داشت درددل میکرد. یک لحظه در عالم رؤیا دید که مجید آمده کنار امیر نشسته است. خودش اینطور تعریف میکند: «به خانه که رسیدم دیدم پشت در اتاق پر از کفش است، از دخترم پرسیدم خبری شده؟ گفت: شما که رفتی بهشتزهرا(س)، پیشنماز مسجد و تعدادی از همسایهها آمدند منزلمان. هنوز وارد اتاق نشده بودم که پدر بچهها بدوبدو از اتاق بیرون آمد. دیدم چشمهایش قرمز شده، گفتم: برای شهادت مجید گریه کردهای؟ گفت: نه انگار سرما خوردهام. گفتم: من میدانم مجید شهید شده. خودم مجید را کنار امیر در بهشتزهرا(س) دیدم. خلاصه که بالاخره گفتند مجیدم شهید شده و باید برای دیدنش به بهشت زهرا(س) برویم. همان مقنعهای که موقع شهادت سر امیر کرده بودم سرم کردم و رفتم. تعداد زیادی شهید از کردستان آورده بودند که در اثر سرمای شدید هوا بدنهایشان یخ زده بود. صورت تمام شهدا را با گلاب شسته بودند. مجید را که دیدم، مقنعهام را که از سر امیر درآورده بودم دور سرمجید پیچیدم تا فردا راحتتر بتوانم در بین شهدا ببینمش.
فردا مجید را به خانه آوردیم، حیاط را فرش پهن کرده بودم، لباسهایش را از تنش درآوردیم. از سرمای شدید کردستان شاید حدود 10دست لباس تنش کرده بود. پیراهن و کت و شلواری که برای عروسیاش خریده بودیم را تنش کردم. کف دست و پاهایش را حنا گذاشتم و سرش نقل پاشیدم.حسرت دامادی این دو پسرم در دلم ماند. حالا سالها از آن روزها گذشته، به عکس پسرها که نگاه میکنم میگویم خوش به سعادتتان که خدا و دین را شناختید و جانتان را در راه اسلام هدیه دادید!
مکث
شهید خرمشهر
امیر فرزعلیان پنجم تیرماه سال1345متولد شد. او نخستین فرزند صدیقه و حبیبالله بود که تا اول متوسطه در رشته تجربی تحصیل کرد و با شروع جنگتحمیلی علیه ایران، تفنگ را جایگزین قلم کرد و بهعنوان بسیجی و داوطلبانه راهی جبهههای جنگ شد. امیر در اردیبهشت سال1361در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
مکث
شهید کردستان
مجیدفرزعلیان، دومین فرزند خانواده است که هجدهم خرداد سال1347متولد شد و بعد از پایان دوران راهنمایی دبیرستان مکتبالصادق(ع) را برای تحصیل انتخاب کرد. اگر چه سن مجید برای حضور در جبهه کم بود اما سرانجام او نیز به جبهه رفته و بعد از 2بار مجروحیت، با سومین حضورش در جبهه در اولبهمن سال1366در منطقه ماووت عراق به دوستان شهیدش ملحق شد.