همه کتابهای نخوانده
مریم ساحلی
عمری در جهان کلمات زیسته است. دلتنگ که میشود، اشعار ترانهخوان روح خستهاش میشوند. آجر به آجر خانهاش با اشعار کهن و نویی که گاه و بیگاه زمزمه میکند، آشنا بوده که داستانها حکایت دیگری از زندگی او هستند. سالهای بسیاری است که کتابها را میگشاید و با آدمهای جهان داستان همراه میشود. هر داستانی که آغاز میکند، شور سفری دیگر در او جان میگیرد.
او در داستانها، ساکن کاخها و بیغولهها میشود، یا دریاها، دشتها و جنگلها و شهرها را در مینوردد. مرد سالهاست که سوای اشکها و لبخندهای زندگیاش با اندوه و رنج و شادمانیهای آدمهای داستان همراه شده است. راهروهای تنگ و ساکت کتابخانههای شهر، او را میشناسند و کتابفروشیها، او را به تماشای خواستنیترین ویترینها
فرا میخوانند و او میتواند ساعتها به تماشای کتابها بایستد. دلش میگیرد، وقتی میداند کتابی را خوانده اما داستانش را از یاد برده است. عنوان بعضی کتابها، چشمانش را ستارهباران میسازد. انگار شوق و التهاب سالهای دور در او زنده میشود. نوجوانیاش با داستانهای جنایی، ضربان یافت و جوانیاش با رمانهایی که خوانش آخرین جملاتش ابرهای حسرت را روانه آسمان دلش میکرد. بعدتر دنیای خواندنیهایش وسعت یافت اما گرفتاریهای زندگی هی بروبازو نشان داد و زمانی که از آنِ او بود را تنگتر کرد، با همه این احوال تا فرصتی مهیا میشد، پناه میبرد به کتابها. حالا اما در سایهسار برف پیری که نشسته است به جانش، گویا فراغ بالی هست که بیشتر بخواند، هر چند چشمهایش زود خسته میشوند و هوش و حواسش سر ناسازگاری دارد، با همه این احوال میخواند و عاشقتر از همیشه عطر کلمات را به جان میکشد. اما این روزها با حسرتی بزرگ دست به گریبان است. او میداند که وقت تنگ است و کتابهای نخوانده بسیارند... بسیار.