• سه شنبه 11 شهریور 1404
  • الثُّلاثَاء 9 ربیع الاول 1447
  • 2025 Sep 02
پنج شنبه 10 خرداد 1397
کد مطلب : 18452
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/qVnp
+
-

جاده را راه ببرید برای احوالپرسی از سفر و از خود خودتان

جاده را راه ببرید برای احوالپرسی از سفر و از خود خودتان

فریدون صدیقی

جایی می‌روم که تو باشی، قدم در راهی می‌گذارم که تو رفته باشی، در جایی می‌مانم که تو بیایی، اصلا رفتن با تو آغاز می‌شود. نام تو اراده، نام تو خواستن، نام تو توانستن، اصلا نام تو رویا. نام تو آرزو، نام تو عشق، همه اینها و بیشتر از اینها، تویی؛ نام تو سفر است؛ یعنی این خط را بگیر و بیا. می‌گیری و می‌روی تا می‌رسی به جایی که احساس می‌کنی عجب جایی است. پس یکباره‌ رها می‌شوی، یله می‌شوی روی سبزه شبنم خورده و یا روی پاره‌روزنامه‌ای که نامش صفحه حوادث است. چشم‌هایت را برای لحظاتی می‌بندی و با خودت می‌گویی، حادثه خود منم که از آنجا مثلا از خانه قدم‌زنان و آهسته چون پرسه دم‌غروب آمده‌ام تا اینجا که هوایی تازه کنم یا نه از محل کارت بعد از پایان کارت آمده‌‌ای و آمده‌ای تا دم ویترین کتابفروشی و زل زده‌ای به عنوان کتاب‌ها و نام‌ها را مرور می‌کنی؛ مثلا بامداد خمار فتانه حاج سیدجوادی، مثلا جای خالی سلوچ آقای دولت‌‌آبادی، سووشون سیمین دانشور، یا کمی آن‌سوتر باغ آلبالوی آقای چخوف و آن دورترها مثلا صدسال تنهایی مارکز و این یکی که نامش سبزپری از پرویز دوایی و این یکی هم نامه‌های نیما به همسرش عالیه خانم است که باید سالی یکبار آن را دوباره‌خوانی کرد با آن نگاه و نثر نازک و شیرین و عمیق آقای یوش که بی‌اختیار دست به قلمت می‌کند، تو هم نامه‌نویس شوی در روزگار غربت خودکار بیک و کاغذ کاهی. راست این است همین نگاه‌کردن‌‌ها که به دیدن می‌رسد یک سفر درونی، دلپذیر، پرمعنا و غنی است که باید غنیمت شمرد. سفر مکاشفه درونی، فرخنده و جانبخشی است که ما را از لحظه‌ها و ساعات درماندگی، استیصال و افسردگی جدا می‌کند؛ یعنی اگر حالتان، حوصله احوالتان را ندارد یک سفر کوتاه را آغاز کنید از همان‌جایی که هستید تا سر کوچه تا سر خیابان تا سربه‌سرگذاشتن گلدانی که دو برگ رنگ پریده دارد. البته و چه بهتر که پیش بروید تا ترمینال و تا اتوبوس و از پنجره، راه رفتن درختان، گندمزاران، کوه‌ها و دره‌ها را تماشا کنید تا نسیم، دستی به صورت‌تان بکشد و از خرسندی احوال، شعر زمزمه کنید. آواز در گوش باد بخوانید و در دل بگویید همه دنیال مال من است که همین‌طور است.
بهار 
شعبده‌باز ماهری باشد کاش
که تو را
چون کبوتری از کلاهش بیرون بیاورد
و پرواز دهد تا من 
آن هزار سال پیش گرچه جاده‌ها خاکی و یا آسفالت‌ها پر دست‌انداز بود و غیرمهندسی اما سفرها، خیلی سفر بود؛ یعنی از دیاری به دیاری دیگر رفتن حکایت‌ها داشت چنان کوچ فرهاد از دوری شیرین به طاق‌بستان. اصلا از تهران تا کرج‌رفتن مثلا در دهه40 ، خودش یک سفر بود. یعنی سفر یک اتفاق ساده نبود، یک هدف جدی، عمده و اساسی بود، پس آداب و اصولی داشت. یعنی سفر یهویی اتفاق نمی‌افتاد، برای آنکه خود سفر هم، مقصد بود و خود خود مقصد غایت بود. چون راه یک و نیم ساعته کنونی از سنندج تا کرمانشاه در روزگاران فراوانی میوه که کوچه‌ها اغلب کوچه‌باغ بودند، یک روز طول می‌کشید با اتوبوسی که دماغ داشت و پیاپی رادیاتورش از تب و لرز جوش می‌آورد و ما گله به گله قهوه‌خانه‌نشین می‌شدیم تا رادیاتور از تشنگی نمیرد. آن ایام همه سفرها توشه راه داشت. من و علی‌اشرف، پسرعمویم با خود دلمه برده بودیم. چند دانه شیرینی کشمشی هم بود. خیار چنبر هم بود و راه همه دشت و دمن بود. گندمزاران بسیار و درختان بی‌شمار و کوه‌ها که استوار بودند. زمستان اگر بود چرخ و زنجیر به زحمت می‌افتادند؛ چون راهداران کم‌بضاعت بودند در برف‌روبی؛ وقتی ارتفاع برف از قد کودکی‌های من بلندتر بود و همین بود سفر رفتن، ماجرا بود و ماجراهای سفر شنیدنی‌تر از قصه امیرارسلان بود. مگر نه اینکه سر گردنه مروارید نرسیده به سنندج گرگ‌ها به لب جاده می‌آمدند چون صدای چند مرغ و خروس ته اتوبوس را شنیده بودند که داشتند به عنوان مسافران بین‌راهی از روستا به شهر می‌رفتند. آن هزار سال پیش روزگار غریبی بود.
هرجا می‌روم چیزی جا می‌گذارم
که ردم را بگیری
تو اما همیشه گمم می‌کنی
همیشه نه چشم‌هایم را می‌بینی
نه قلبم را
تو همیشه گمم می‌کنی همیشه 
حالا و اکنون که جاده‌ها، بزرگراه، اتوبوس‌ها، بی‌دماغ و قطارها سریع‌تر از باد می‌روند، زیرگرفتن جاده‌ها آسان‌تر از همیشه است. من دیده‌ام در آنی فرهاد، وامق و مجنون با دو بسته چیپس و دو پیاله ماست چکیده دم عصری راه افتاده‌اند که از تهران به چالوس برسند تا دم‌غروبی در ساحل نوشهر عکس سلفی بگیرند برای یاران سفرکرده که نام‌شان شیرین، عذرا و لیلی‌ست. من خود بسیارها دیده‌ام چنان جاده‌ را زیر می‌گیرند که راه در سرگیجه ویراژ و قیقاج و آنان اما در غش و ریسه بوده‌اند، چرا؟ چون سفر برای آنان خود رفتن و مقصد، رسیدن به یک عکس سلفی بود. راست این است در روزگار کژ و کوژ گاه سفررفتن به خاطر فرار از خود است. پس یک پیاده‌روی ساده هم از همان جایی که شما عنایت فرموده و تکیه به دیوار صبح داده‌اید تا هرجا که پیش بروید حتی تا دم غروب در تماشا و در دیدن سفر اتفاق افتاده است. پس لطفا راه بیفتید به هرجا که دوست می‌دارید یا قبلا دوست می‌داشتید. همین نزدیکی‌ها به یاد خودتان، به یاد دوستی که بود و حالا نیست. شاید تا شما برسید او هم سربرسد و یک دل سیر نگاهش کنید، حتی اگر نیامد، اما جایش که هست روی صندلی روبه‌رو. اصلا جایش در دل شما که هست، دستش را بگیرید و حالتان را بهاری کنید با دو قلُپ آب، با دو دانه چغاله بادام و با دو لقمه بستنی نانی حال همسفرتان را بهارنارنج کنید. 
هربار که با دلم می‌جنگم تو برنده می‌شوی
جهان جای خوبی برای عاشقانه زیستن نیست
این حرف را اما
با هیچ گلوله‌ای نمی‌شود
در مغز این دل فرو کرد
می‌میرد اما باور نمی‌کند 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید