• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
سه شنبه 11 بهمن 1401
کد مطلب : 184422
+
-

برای بیستمین سال فراق یک پدر شهید

پدر یعنی شرف، یعنی عشیره

یادداشت روز پدر
پدر یعنی شرف، یعنی عشیره

رضا شاعری- نویسنده و فعال رسانه‌ای

اول
سال 1374من 8ساله بودم. هر‌وقت می‌رفت کنار کمدش من هم با اشتیاق خودم را می‌رساندم به کتاب‌ها و وسایلش، تفنگ و فشنگ‌های آن را به نظاره می‌نشستم. بوی کاغذهای قدیمی، کاغذ قرارداد کار، دفترچه خدمت سربازی و آلبوم عکس‌های قدیمی هوش از سرم می‌برد. در این میان اما تفنگ و دوربین شکاری را طور دیگری دوست می‌داشتم. عصر یکی از همین روزها دوربین را از توی کمد برداشت، شوق داشتم تا دوباره از آن محیط پیرامون را ببینم. با نگاه شوق انگیز من، بند دوربین را انداختم دور گردنم و از توی آن لنز جادویی از ابتدای دالان کوچه تا انتهای آن را دیدم و دلم غنج رفت. شهرفرنگ بود انگار، جهانی از درون شیشه محدب دوربین... دوربین را آقا توی جعبه‌اش گذاشت و با لحنی پدرانه گفت: «خیالت راحت شد؟» جواب من در شعف چشم‌هایم بود.

دوم
آن روز را کمی دیرتر از ظهر آمد خانه، اما وقتی پدرم برگشت خبری از دوربین شکاری نبود. ناهار را سیدخانم کشید و لابه‌لای صحبت‌هایشان متوجه شدم که برای عمل جراحی برادرم محمد، دوربین را فروخته است. پاییز همان سال احوال جسمی آقا‌سیدطاهر خوب نبود، رفته بود حسن‌آباد تا مدارک پزشکی‌اش را بیاورد، وقت برگشت در جاده بویین‌زهرا تصادف سختی کرد با ماشین. خودش معتقد بود که اگر زنده ماند، به‌خاطر جد آسیدطاهر بود... خدا خواست که سایه‌اش در آن سال از سرم کم نشود. چند هفته طول کشیده بود که درد از تنش بیرون برود، کنار تختش می‌نشستم و تا آبی و قرصی می‌خواست برایش می‌آوردم و از بی‌مهری آدم‌های روزگار و نمک‌نشناسی‌شان نسبت به او بیشتر دلم می‌سوخت. وگرنه درد جسمی که خوب می‌شود... .
سوم
و امان از این فوتبال که برای دومین‌بار باعث شد مچ پایم مو بردارد. تمام پای راستم را «از پنجه تا ران» گچ گرفتند. سرما همچون گزمه‌ها توی خیابان‌های شهر پرسه می‌زد و بر تن آدمی زخم می‌نشاند. دانه‌های برف نیم‌ساعتی بود که پرده‌ای سپید بر تن سیاه آسفالت نشانده بود.
هنوز ماشین‌اش برای همان تصادف خراب بود، ترکیب سرما و دانه‌های برف شدت گرفته بود، توی خیابان هم ماشین‌ها نمی‌ایستادند، بدون تامل مرا به دوش گرفت و انگشت‌های پایم را که از گچ بیرون بود با پنجه‌های مردانه‌اش در دست گرفت، طوری که تمام انگشتانم را پوشش داد تا سرما اذیتم نکند.
مصرع معروف «به شرط آنکه پدر را پسر کند داماد» را چند باری در مناسبت‌ها و مراسم عروسی از او شنیده بودم. کمی بیشتر از 10سال، 3پسر از دست داد و داغ پسران رشیدش را تاب آورده بود و حالا تنها پسرش که من بودم در آستانه ازدواج قرار داشت و نبود. و روزی این روزهای زندگی‌ام که نبودش را حس کردم این روز بود، هنوز 21سالگی‌ام تمام نشده بود که ازدواج کردم، روز خواستگاری وقتی مهیای رفتن به خانه همسرم شده بودم به عکس پدرم با آن سبیل و نگاه پرهیبتش نظری انداختم. خیلی دلتنگش شدم. از آخرین روزی که صورتش را بوسیده بودم سال‌ها گذشته بود، بغض چند‌ساله‌ام وقت رفتن ترکید... .
 و روزی «روزهایی» که نبودش را کاملا حس کردم، روز مراسم عروسی‌ام بود، با تمام خوشی‌های آن روز این مسئله برایم خیلی سخت بود... یک وقت‌هایی که یادش می‌افتادم بغض بدجور بیخ گلویم را می‌فشرد.  و قصه این دلتنگی ادامه داشت، و روزی آمد که صهبا جان، فرزند تازه متولد‌شده‌ام را به خانه آوردیم و پدر همسرم که وجودش نعمتی است در گوش دخترم اذان گفت. آن روز هم از سودای جان فهمیدم که پدر ندارم و چه دردی است این فراق... .
به‌نظرم دنیای آدم‌هایی که در کودکی و نوجوانی پدرهایشان را از دست می‌دهند و درد یتیمی را می‌چشند خیلی سخت‌تر است از کسانی که از وجود پدرشان بیشترین بهره را برده‌اند. یک جوری است این احوال، وجودش را به قدر جرعه‌ای که انگار پرحلاوت‌ترین جرعه عالم بوده درک کرده‌ای اما یکهو محرومت کرده‌اند از وجودش و مانده‌ای در حسرت یک‌بار بوسیدنش...


 

این خبر را به اشتراک بگذارید