مروری بر نکتههای تربیتی مادر شهید مدافع حرم «محمدحسین محمدخانی» که به «عمار حلب» شهرت داشت
بچهها هرچه ببینند یاد میگیرند
شهره کیانوشراد- روزنامهنگار
میخواست مادرش را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کند، برای همین وقتی از در وارد میشد، میخندید و به بیبی مرضیه سالاری میگفت: «سلام بر مادر شهید محمدخانی!» مادر شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی میدانست که پسرش آرزوی شهادت داشت. او میگوید: «او از بچگی سر نترسی داشت. عاشق شهدا و کار برای شهدا یکی از اولویتهای زندگیاش بود. حضور در تفحص پیکر شهدا، راهیان نور و اردوهای جهادی برای او مهم بود. مثل شهیدان زندگی کرد و به شهادت رسید.» ساعتی با حاجیه خانم سالاری به گفتوگو نشستیم تا او برایمان از تجربههایش در تربیت فرزند شهیدش بگوید. سالاری، سابقه 30سال خدمت در آموزش و پرورش را دارد و اکنون بهعنوان معاون پرورشی در مقطع متوسطه اول خدمت میکند.
شاید برای خیلیها این ابهام وجود داشته باشد که مادران شاغل کمتر فرصت دارند به بچههایشان رسیدگی کنند یا برعکس، برخی جوانها تصور میکنند بچهداری مانع از ادامه تحصیل مادران میشود. برای ما از 30سال حضور در آموزشوپرورش و برقراری نظم و ترتیب در امور خانه بگویید.
من سال 1361و زمانی که 18سال داشتم ازدواج کردم. فرزند اولم بهمن سال 1362، پسرم محمدحسین تیر سال 1364و دخترم سال1379به دنیا آمدند. 7، 6سال بعد از ازدواج شاغل شدم. من با دیپلم رفتم سر کار و بعد هم درس خواندن در دانشگاه را شروع کردم. خیلیها فکر میکنند خانمهای شاغل نمیتوانند به امورات منزل یا به فرزندانشان رسیدگی کنند، اما من معتقدم خانمهای کارمند میتوانند با مدیریت زمان، از ساعتهای حضورشان در منزل استفاده بهینهای داشته باشند و طبق برنامهریزی پیش بروند؛ البته طبیعی است که فشار مضاعفی را متحمل خواهند شد، اما با برنامهریزی همه کارها روی نظم و ترتیب پیش میرود.
تفاوتی در تربیت دختر و پسر قائل بودید؟
حقیقتا نه! بهنظرم جنسیت فرزند مهم نیست. البته ما هم خانوادهای نبوده و نیستیم که بهاصطلاح پسری باشیم! من و همسرم سعی میکردیم برای تربیت فرزندانمان راه درست را انتخاب کنیم.
از تجربیاتتان در آموزش مسائل دینی به فرزندانتان برایمان بگویید.
بچهها به رفتار والدین نگاه میکنند؛ اینکه بخواهیم با باید و نباید به بچهها، آنها را ملزم به انجام کاری کنیم و آنها را امر و نهی کنیم، شیوه تربیتی درستی نیست. خانواده نقش مهمی در تربیت بچهها دارد. اگر پدر و مادر مقید به انجام فریضه نماز، رعایت احکام، رفتن به مسجد و... باشند، بچهها هم الگو میگیرند. الان در محیط مدرسه میبینم که بچهها به سن تکلیف رسیدهاند، اما برخی خانوادهها میگویند حالا وقت امتحانات است، بچهها درس دارند و نمیتوانند روزه بگیرند و بهطور کلی نسبت به نماز و روزه کماهمیت هستند. مادرم همیشه میگفت اگر هوا گرم بود، بگذارید بچهها روزه بگیرند؛ حتی آنها را باد بزنید که راحت بخوابند، اما روزه گرفتن را ترک نکنند؛ یعنی تا این حد به نماز و روزه در سن تکلیف اهمیت میدادند. محمدحسین هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که روزه میگرفت. پدرم به شوخی به محمدحسین میگفت روزههایت را به من بفروش. محمدحسین میگفت نه! نمیفروشم. پدرم همیشه نوهها را بهخاطر روزه و نمازی که میخواندند، مورد تشویق قرار میداد. همسرم هم معتقد است اگر بچهای تلاوت قرآن را یاد گرفت، باید همهجانبه تشویقش کرد.
محیط و ارتباطات خانوادگی چقدر در تربیت فرزندان تأثیر دارد؟
خانواده باید شرایط را بهگونهای فراهم کند تا بچهها در محیط سالمی رشد کنند. ما مراقب بودیم با خانوادههایی معاشرت کنیم که نسبت به ادای فرایض دینی مقید باشند. همسرم شدیدا به دادن خمس مقید بود. همان سال اولی که ازدواج کرده بودیم، همه وسایلمان را در برگهای نوشتیم که کدامیک جهیزیه است و کدام را هدیه گرفته یا خریدهایم. محمدحسین هم زمانی که سر کار رفت، پدرش به او گفت که باید سال خمس برای خودت تعیین کنی و او هم همین کار را انجام داد. شاید همین لقمه حلال روی تربیت محمدحسین تأثیر گذاشت. زمان بارداریام، همسرم برایم کتابی خرید درباره تربیت اسلامی نوشته سیدرضا پاکنژاد (از شهدای هفتتیر). من با دقت این کتاب را میخواندم و سعی میکردم هر نکتهای که در کتاب توصیه شده بود را رعایت کنم. چه بخورم، چه نخورم، با وضو باشم و... را تا جایی که امکان داشت، انجام میدادم. خدا رحمت کند مادرشوهرم را؛ میگفت: ای کاش قبل از اینکه بچهداری کنم با تو آشنا شده بودم. منظورش روش تربیتی بود که در ارتباط با بچهها داشتم. میدید که هیچوقت اهل تنبیه، کتک زدن و داد و بیداد نبودم. همیشه با بچهها حرف میزدم؛ حتی اگر کاری میکردند که مورد قبول نبود، با صحبت کردن سعی میکردم متقاعدشان کنم.
اغلب زنانی که در اوایل دهه60 ازدواج کردند، بهدلیل شرایط جنگ تجربههای مشابهی دارند که به حضور همسرانشان در جبهه مربوط است. آن شرایط چه تأثیری بر دوران کودکی و نوجوانی شهید محمدحسین داشت؟
دقیقا در بحبوحه جنگ ازدواج کردیم؛ حتی در دوران نامزدی و عقد، حاج آقا مرتب به منطقه میرفتند. تیر 1364که محمدحسین به دنیا آمد، پدرش جبهه بود و بعد از 15روز برگشت. دوران کودکی محمدحسین در زمان جنگ بود. مرتب در محلهها مراسم تشییع شهدا برگزار میشد. خیلی از افراد فامیل و بستگان، به شهادت رسیدند. همبازیهای محمدحسین ازجمله خواهرزادههای من فرزند شهید بودند. دوستان ما یا از خانواده رزمندگان یا از جانبازان و شهدا بودند. خب در چنین شرایطی بود که محمدحسین رشد کرد؛ حتی محور بازیهای او جبهه و جنگ بود. با بالش سنگر درست میکرد و با خواهرش و عمهشان که از محمدحسین 8ماه کوچکتر بود، پشت سنگر میرفتند، زخمی میشدند، دوباره میجنگیدند و... . حتی در مدرسه هم همین بازیها را میکرد. معلم کلاس اولش خانم خبازی، به من گفت محمدحسین توی کلاس لیدر هست و بچهها را رهبری میکند. شیطنت پسرانه خودش را داشت، اما مطلقا بچه بیادبی نبود. بسیارخوشذوق بود. از همان دوران ابتدایی خط خوشی داشت. طراحی و نقاشی میکرد که هنوز تابلوهایش را دارم. شاعر بود و دست به قلم داشت و متنهای ادبی بسیار زیبایی مینوشت.
از شیطنتهای دوران کودکیاش خاطرهای دارید که همیشه از آن یاد کنید؟
محمدحسین خیلی نترس بود و از ارتفاع نمیترسید و مثل اغلب پسربچهها شیطنتهای خودش را داشت. آن زمان درخت شاتوتی در حیاط داشتیم که او درحالیکه خیلی کوچک بود، بالای درخت میرفت و نمیترسید. خانه پدرم 3طبقه بود. یادم هست ایام قبل از عید برای شستن فرش به پشتبام رفته بودیم. یک لحظه از محمدحسین غافل شدم که دیدم جعبهای زیر پایش گذاشته و رفته روی دیوار پشتبام که رو به خیابان بود و را ه میرود؛ یعنی تا این حد سر بیباک و نترسی داشت. من خیلی آهسته و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم نزدیکش و از پشت سر گرفتمش. هیچوقت یادم نمیرود و هر وقت یادم میافتاد که ممکن بود چه اتفاقی برایش رخ میداد، وحشت میکردم.
شما با این دلهره مادرانه وقتی گفت میخواهم به سوریه بروم، چطور کنار آمدید؟
ما هیچوقت با رفتن محمدحسین به سوریه مخالفت نکردیم. پدرش سپاهی بود و ما در این فضاها زندگی کرده بودیم. محمدحسین قبل از دوران نوجوانی عاشق سپاه بود. بچه که بود میگفت دلم میخواهد لباسهایم مثل لباسهای بابا باشد! سال 1374عضو بسیج مسجد محله شد. وقتی در رشته مهندسی عمران مدرک گرفت، به او گفتیم میتوانیم سرمایه در اختیارت بگذاریم تا شرکت مهندسی به راه بیندازی و کار کنی، اما در جواب گفت من اگر دکترا هم داشته باشم، باز هم میروم سپاه. وقتی گفت میخواهد به سوریه برود، به شوخی گفتم: حالا پدرت قبلا به جبهه رفته و تو دیگر نمیخواهد بروی. گفت: مامان! شما خودت اینجوری زندگی کردی و میخواهی مانع من شوی؟ حقیقتا هم چنین اجازهای را بهخودمان نمیدادیم که مانع رفتن او شویم. خودمان هم خطمشیمان این بود. گاهی از در خانه که وارد میشد، میگفت: سلام بر مادر شهید محمدخانی! ما خوشحال بودیم که راه درست را انتخاب کرده است. 5سال قبل از شهادتش وارد سپاه شد و بعد هم درگیریهای سوریه شروع شد. نزدیک 3ماه در کاظمین بود و 4مرحله به سوریه رفت. بار آخر آمدنش به تهران خیلی طولانی شد و بعد از 98روز چشمانتظاری، خبر شهادتش را در سوریه شنیدیم. کار برای شهدا یکی از اولویتهای زندگیاش بود. از بچگی علاقه خاصی به اهلبیت(ع) خصوصا امام حسین(ع) داشت. مرید امامحسین(ع) بود. به او میگفتم: تو اصلا مدافع به دنیا آمدهای. حضور در تفحص پیکر شهدا، اردوی راهیان نور و اردوهای جهادی برایش مهم بود. همیشه میگفت بچهها در مناطق محروم، از نظر عاطفی هم محروم هستند. میگفت: استاد هم که باشی، باید بروی در مناطق محروم، بیل دستت بگیری و کنار این مردم بایستی، کنارشان غذا بخوری، شب و روز با آنها باشی و زندگی کنی تا شاید خدا دست تو را بگیرد و عزتی به تو بدهد. محمدحسین ترم آخر کارشناسی ارشد مدیریت در دانشگاه علوم و تحقیقات بود که به شهادت رسید. به قول سردارسلیمانی، شرط شهید شدن شهید بودن است. من این را بعینه در محمدحسین دیدم. او شهید زندگی کرد و به آرزویش رسید.
مکث
تقدیر رهبری از برگزارکنندگان یادواره عروج
برگزاری کنگره آسمانی عروج در یزد، یکی از فعالیتهای دانشجویی شهیدمحمدحسین بود. مادر شهید میگوید: «این مراسم آنقدر باشکوه برگزار شد که حضرت آقا دستخط نوشتند و از برگزارکنندگان تقدیر کردند. محمدحسین عاشق شهدا بود. وقتی اجازه ندادند که 8شهید گمنام را در دانشگاه صنعتیشریف دفن کنند، محمدحسین خیلی ناراحت شد و گفت: این شهدا مورد بیمهری قرار گرفتند. اینقدر تلاش کرد که با رایزنی سپاه و بسیج، شهدا را در یزد به خاک سپردند. خودش یکی از آن شهدا را به خاک سپرد. بعدها روی سنگ مزار آن شهید نوشته شد: «به دست شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی به خاک سپرده شد.»
مکث
حاج قاسم برایش صدقه کنار میگذاشت
شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی صبح روز 16آبان سال 1394در جنوب حلب به شهادت رسید؛ درحالیکه خانوادهاش بعد از 3ماه نگرانی برای دیدنش به دمشق رفته بودند. مادرش میگوید: «من و همسرم همراه عروسمان و امیرحسین 8ماهه، به دمشق رفته بودیم تا بعد از 3ماه و8روز او را ببینیم. تلفنی گفته بود که ماموریتش تمام شود، میآید تا با هم برگردیم تهران. دمشق بودیم که شنیدیم محمدحسین زخمی شده، از همان اول دلم گواهی داد که او به شهادت رسیده است. وقتی ما را به فرودگاه دمشق بردند تا به تهران برویم، همان حوالی فرودگاه توقف کردیم. گفتند حاجی (سردارسلیمانی) آمده تا شما را ببیند. سردار آمد و به ما دلداری داد. از محمدحسین تعریف کرد و از لقمه حلال پدر و شیر پاکی که به عمار داده بودیم، گفت. (اسم جهادی محمدحسین «عمار» و فامیلش«عبدی» بود.) سردار گفت: «من عمار را مثل پسرم دوست داشتم و برایش صدقه میگذاشتم. به او میگفتم عمار جون! مراقب خودت باش. شما سرمایههای من هستید. عمار این روزها خیلی خسته بود و ما مرتب عملیات داشتیم و هرجا که عملیات سختی بود، ما به تیپ سیدالشهدا(ع) و نیروهای عمار متوسل میشدیم. به او میگفتیم عمار برو استراحت کن! اما میگفت: «استراحت باشه برای بعد از شهادت...» همه اینها را سردار سلیمانی همانجا برایمان تعریف کرد.» تنها سؤال من از سردار این بود که بچهام چطور شهید شد؟ حاج آقا، با دست مجروح و جانبازشان به پیشانی خودشان اشاره کردند و گفتند: «ترکش خورد به سرش.» با خودم گفتم: پس حتما سر و صورت پسرم متلاشی شده است. خودم را آماده کرده بودم. وقتی به تهران رسیدیم و رفتیم به معراج شهدا، محمدحسین را دیدم. انگار خوابیده بود. یاد حرف حاج آقا افتادم که میگفت: «عمار میگفت استراحت باشه برای بعد از شهادت... .»